باد ما را برد

روزها نباید شبیه هم باشند. باید شب ها از خستگی مُرد و کپید!

این دو، تنها راه‌حل‌های روزمرگی‌ها و پریشان‌حالی‌های دهه‌ی سی‌سالگی من است. نشسته‌ام و ملغمه‌ای از سیب زمینی، زیتون، قارچ و فلفل سبز را می‌لنبانم. وقتی باید مواد غذایی توی یخچال را زودتر استفاده کنی تا خراب نشوند، مجبوری از این غذاهای بدون اسم بخوری. راستش زیاد هم بد نیست!

همینطور که هر لقمه را می‌جوم با خودم فکر می‌کنم که  «بله آقاجان زندگی همین است دیگر» و سرم را به علامت تایید تکان می‌دهم که یعنی بله زندگی همین است که داریم و کاریش هم نمی‌شود کرد. یعنی یک سری انتخاب‌ها را که می‌کنی آزادی اما بعد از آن انتخاب‌ها، یکسری مسائل دیگر هست که اجبار داری به تحمل کردنشان. انگار خودت بر خودت مقدر می‌کنی!


هواپیما که نشست روی زمین، یعنی دقیقا لحظه‌ای که چرخ‌ها گُرُمپی خورد به آسفالت باند فرودگاه، من پشیمان شدم از برگشتن! به خودم گفتم: که چی که برگشتی؟ البته خوب می‌دانستم که چرا برگشته‌ام. نیاز داشتم به این بازگشت موقت، به این پناه بردن به جایی که به نظر امن می‌آید. می‌دانم که مسخره است از ایران به عنوان جای امن حرف زدن اما وقتی در موقعیتی شبیه من باشی- که خیلی‌ها این روزها هستند- معنی امن خیلی شخصی می‌شود. جایی که تمام ریشه‌هایت هست، یکسری دلبستگی‌ها، پدر و مادر، جمع دوستان، تخت دوطبقه‌ات، قالیچه‌ی لاکی‌ات و... فرصتی برای انداختن خودت روی مبل، بدون آنکه نگران چیزی باشی، نگران خودت باشی. بدون اینکه لازم باشد تو کاری کنی، خانه اداره می‌شود. همه چیز سر جای خودش می‌رود و صدا توی خانه هست. صدایت می‌کند کسی، کسی روی اعصابت می‌رود، تلفن زنگ می‌زند. می‌روی توی بالکن و می‌بینی امسال گوجه فرنگی‌ها خودشان درآمده‌اند، ریحان ها هم همینطور خودسرانه.

وارد خانه که شدم به همه جا نگاهی انداختم. کوله پشتی را انداختم کنار کمد. گفتم هیچی تغییر نکرده! پدرم گفت چه چیز باید تغییر می‌کرد؟ من منتظر چه تغییری بودم بعد یک سال؟

من وحشت کردم. انگار همه چیز مثل یکسال پیش بود. یکی از بلاهایی که سر من آمده توی این یک سال این بوده که مثال آب خوردن از هرچیزی وحشت می‌کنم. یک لحظه لرزیدم و فکر کردم من واقعا رفته بودم دیگر، نه؟ یعنی خیال نکرده بود که اینجا نیستم، نه؟

رفتم توی بالکن. آفتاب تازه داشت در می‌آمد. از بالکن ما دماوند پیداست، اگر که هوا زیادی آلوده نباشد. یک نسیم ملایمی می‌وزید و پرنده‌ها انقدر سروصدا می‌کردند که من به وجد آمدم. چشمانم را بستم و به هیچ چیز فکر نکردم، به هیچ چیز جز اینکه زیباترین صبح تهران است امروز. بعد خستگی مرا زد زمین. انگار مرا زده باشند. توی گمرک فرودگاه چمدانم را گشتند که اگر چیزی خریدم مالیاتش را بدهم. من چند بسته شکلات بیشتر نداشتم. مامور گمرک چمدانم را مثل آش نذری یکجوری هم می‌زد که انگار هر لحظه ممکن است یک شمش طلا پیدا کند.

وقتی از فرودگاه آمدم بیرون دستم می‌لرزید. بدنم می‌لرزید. هنوز نیامده بودند دنبالم. سیم کارتم را انداختم توی گوشی و اسپید دایال 4 را زدم. صدا آمد: خوش آمدی!