قرارم نیست

بالاخره آدم باید یک جا با خودش کنار بیاید. نمی شود که یک عمر با خودت دربیفتی. یعنی می شود اما خیلی فرسایشی است. پدر دربیار است. من هم برای همین فکر کردم باید یک بار برای همیشه خیالم را راحت کنم. باید قبول/اعتراف کنم که من هیچوقت از زندگی خودم راضی نخواهم بود. اینطوری دیگر دنبال رضایت نخواهم گشت و خودم را بی جهت خط خطی نمی کنم که چرا حتی وقتی به چیزهایی که خواسته ام رسیده ام، باز هم ناراضی هستم. باز هم نق دارم و باز هم دلم می خواهد خیلی وقتها بمیرم از بی قراری!

البته این طوری هم نبوده که مثلا هیچوقت روزهای خوب و بی نقض نداشته باشم ها، چرا داشته ام. بهترین مثالش سه ماهی بود که رفته بودم کنار بندر و داشتم یاد می گرفتم تجارت حمل و نقل کشتیرانی چیست! آن روزها چهره ی من خوشحال بود، قلبم خوشحال بود. مالیخولیایی در کار نبود. روزهای سخت و آسان باهم بود، حتی گریه هم می کردم گاهی -بله گریه هم می کنیم چطور؟- اما عالی بود زندگی برای چندماه. بعدش دوباره به گل نشستیم و همه چیز روزمره شد. 


بعدش من همیشه در موقعیتی هستم که وقتی دهنم را باز کنم به زر زدن که آقا من دارم از شدت افسردگی و بی قراری نابود می شوم، از هرطرف چشم غره و سرزنش به طرفم روان می شود. همه حق به جانبند، هی می خواهند برایم مثال بیاورند هی من را با خودشان یا بقیه مقایسه کنند. خیلی منطقی برخورد می کنید خب، من اصلا منطق شمارا نمی توانم بپذیرم. حداقل وقتی اینقدر حالم چپ اندرقیچی است که حالم از توضیح بدیهیات شما به هم می خورد. من مریضم اصلا، خوب شد؟ این را یک جا نگه دارید بعدا هرجا دلتان خواست علیه من استفاده کنید. اما من با همین حال نامتعادلم این همه راه را آمده ام. هرکاری که در زندگی کرده ام، اگر بشود دستاوردی به حساب آورد، با همین طرز فکر و جنون های آنی به دست آورده ام. جور دیگر بلد نیستم، نمی توانم، ازم برنمی آید.


پریروز داشتم فکر می کردم ماندن در ترافیک مدرس-شمال بین میرداماد و خروجی صدر بهتر است یا ساعت ها رفت و آمد توی متروی سریع لندن، آن هم در تاریکی دق آور چندین متر زیر زمین؟! بعدش به خودم آمدم زدم به پیشانی ام که این مقایسه ی ت.خمی چی بود کردی؟ از کجات می آوری این فکرهای بی خودی را؟


یعنی تمام هدف ها و برنامه ها و آرزوها و خیلی چیزها را یکهو می فروشم به فکرهای آنی و ساده و شاید -فقط شاید- بی ارزش. اما من به همین افکار درهم و نامیزان زنده ام. اگر واقعا بتوانم به خودم بقبولانم که من در هیچ کجای دنیا راضی نخواهم بود و در هیچ شغل و منصبی راضی نخواهم بود و با هیچ شکل و قیافه و لباسی راضی نخواهم بود، شاید بیشتر خودم را دوست داشته باشم، شاید کمتر از دست خودم کلافه و ناامید بشوم و با خیالی آسوده تر رویاهایم را محقق کنم. آهسته و پیوسته پیش بروم و از اینکه آنچه مرا راضی می کند هنوز پیش نیامده، دلخسته و مغموم نباشم.


خالی شده ام از دانستن. انگار هیچوقت، هیچ چیز نیاموخته ام. وقتی کسی از توانایی های من استفاده نمی کند، وقتی جایی به درد خاصی نمی خورم، اینجوری می شود. همه چیز سطحی است. یه کم از این می دانم و یه کم از آن. بعد هیچ کار مشخصی نمی کنم. یه کم از این و یه کم از آن. من هیچوقت آدمی نبودم که یک خط را بگیرم و بروم تا تهش. چون همیشه یک جایی بالاخره یک چیزی پیدا می شود که حواس مرا پرت می کند به موضوعی تازه. به یک خط تازه. بعد من هم مثل آهو می پرم از روی پرچین ها و می روم همانجا که حواسم آنجاست! این پرش ها، این تغییر مسیرها یعنی «من»! 


اما خب آسان نیست. چون وقتی «من» شروع می کند مثل «تو» فکر کردن، می بیند چقدر خر است! اما مهمتر از همه اینست که «من» همیشه در نوسان است که مثل خودش فکر کند یا دیگران!


صلح با خویشتن

دشوارتر از صلح با دشمنان تن است

هزاران هزار برابر

هزاران

هزار

برابر