آنجا که من نیستم

در امتداد همان خانه هایی که نمی دانم ویلایی اند یا آپارتمانی، در امتداد همان خانه ها، فکر تو به چیزی مشغول است، در حالی که ماگ قهوه ات را به دست گرفته ای و نگاهت جایی در خیابان گم شده است.

تنها با شلوارکی بی رنگ، روبه روی پنجره ی آشپزخانه ایستاده ای، هنوز نور صبح بی رمق است و تو با جرعه ای دیگر از قهوه ی داغ، خواب را از سر می پرانی. نمی توانم رنگ شلوارک ات را حدس بزنم. مثل همان خانه ها. اما می دانم که رگ های خونی چشم ات پیداست. از بس که خواب نداری باز. از بس که باید همه جا اول باشی، باید همه جا سر باشی. می دانم که باید تا ته هرچیزی بروی. می دانم که همیشه می روی.

ته قهوه می ماند. سرد شده. ته قهوه را می ریزی توی سینک و توی ماگ، آبی می چرخانی و شستنش را می گذاری برای هروقت حوصله اش بود. یا برای هرکس که قبل از تو خواست ظرف بشورد.

می روی توی اتاق، در کمد را باز می کنی، داری جین و تی شرت سرمه ای ات را در می آوری تا آماده شوی که من... ظرف های شام را می گذارم توی سینی مشکی و می روم توی آشپزخانه. درِ آشپزخانه جیر جیر صدا می دهد تا باز شود. دستکش های آبی ام را که ارزان خریده ام و همیشه همه ی انگشتانش به هم می چسبند، به سختی دستم می کنم و ظرف ها را با آب داغ می شورم. از پنجره ی آشپزخانه چیز زیادی پیدا نیست. حسابی تاریک شده و تنها چیزی که زیر نور چراغ کوچه به چشم می خورد فلش سفیدی در یک دایره ی آبی است که یعنی کوچه ی ما یک طرفه است.

ما یازده ساعت از هم دوریم. وقتی این را می نویسم خنده ام می گیرد چون ما بیشتر از زهره و زحل از هم دوریم و با این همه اگر من دیرتر بخوابم و تو زودتر بیدار شوی به راحتی همدیگر را روی خط می بینیم. روی خط... یک موقعی بی بی اس ما را با گرفتن یک شماره و شنیدن صدای گوشخراش مودم اکسترنال به هم می رساند. آن موقع ساعت هایمان یکی بود.

من دوباره شروع کرده ام کتاب خواندن. گوش ات را بگیر که نشنوی، نشسته ام به سنتی گوش دادن. بله می توانم حدس بزنم لبخند موزیانه ای را که یعنی دیدی بالاخره تورا هم سنتی-باز کردیم. کنسرت کامکارها توی کاخ نیاوران به نظرم آخرین تلاش رسمی ات بود. وقتی من سر آهنگ کابوکی، بعد از یک ساعت خمیازه کشیدن، یکهو زنده شدم و به شوق آمدم و می خواستم بلند شوم آن وسط با دستمال برقصم، دیگر قید سنتی-باز شدن من را زدی.

من دوباره شروع کردم به نوشتن. باز به سرم زده که نویسنده ی بزرگی بشوم. نمی دانم دفعه ی قبل کجا یادم رفت که می خواستم در آینده چکاره بشوم. اما اینجا دوباره یادم افتاد. فکر کنم از معجزات شب کریسمس بود. غلط نکنم این بابا نوئلشان سراغ من هم آمده. خیلی خب... چشم غره نرو، شوخی های جلف نمی کنم. اما جدی، فکرهای جدید دارم برای نوشتن. می خواهم از خودم شروع کنم. همیشه شروع کردن از چیزهایی که می شناسی راحت تر است. اما من نمی دانم خانه ی تو چه شکلی است، نمی دانم شلوارک ات چه رنگی است. نمی دانم صبح ها چندتا پله را باید پایین بروی.

اما پرده ی اتاق تهرانت را محال است از یادم برود. زرشکی با خال های مشکی. خودت خریده بودی. چندتا پسر را سراغ داری که خودشان برای اتاقشان پرده خریده باشند؟ انقدر که وسواس داری توی انتخاب همه چیز. پرده های کلفتی که نور نیاید تو. یادم هست.

می خواهم از تو سوءاستفاده کنم. شوخی نمی کنم، نخند. می خواهم به بهانه ی تمام لحظه های عاشقانه ای که با تو داشتم، البته همیشه بدون وجود تو، از تو شروع کنم. می خواهم تخیل های عاشقانه کنم. زندگیِ بی احساس دارد مرا زیادی منطقی و واقع گرا و بدبین می کند. دارم شبیه تو می شوم.

قول می دهم مثل قدیم شورَش را در نیاورم. نمی آیم زیر پنجره ات بنشینم توی ماشین و «دارم هوای عاشقی» گوش بدهم و هق هق گریه کنم. نه، جداً در خودم نمی بینم باز از این کارها بکنم برای کسی، تو که جای خود داری. اما به جز تو دلم نمی آید در مورد کس دیگری تخیل های عاشقانه کنم برای نوشتن. می خواهم داستان بسازم. می خواهم قصه تعریف کنم، موقعیت خلق کنم، دیالوگ بنویسم.

می دانم جوابت مثبت است. تا وقتی قصد من پیشرفت باشد تو موافقی. از جایی که فکر کنی دارم هذیان می گویم یا وقت تلف می کنم یا مهمل می بافم، از کوره در می روی. پس فکر کن همه ی این ها الکی است. فکر کن تمام این عاشقانه نویسی ها یک هدف والایی را دنبال می کنند که آن هم نویسنده شدن من است. پس قبول کن که بنویسم از تو. حتی اگر واقعی نیست. حتی اگر یادت نیست، حتی اگر دلم خواست واقعی باشد، حتی اگر... آن میان... دلم... تو را... خواست.