من لمس شده ام. پرده ها را کنار زده ام و به نور
بی جان صبح یکشنبه دل خوش کرده ام تا اتاق را روشن کند. من لمس شده ام. کوروش
یغمایی می خواند و جوسی در آشپزخانه گوشت می پزد. من ماگ به دست روی تخت ولو شده
ام و فکر می کنم بعضی ها شخصیت تخریب گر دارند. بعضی ها بالفطره تخریب گرند،
ترمیناتورند و هر کاریشان بکنی نمی توانند طبیعتشان را عوض کنند. تنها راه چاره
این است که ازشان فرار کنی. یعنی تا می توانی ازشان دوری کنی و اگر نزدیک شدند
فرار کنی. دورشان به جای خط قرمز، باید دیوارهای بلند سیمانی بکشی تا حتی صدایشان هم
بهت نرسد. این آدم ها با ندانم کاری هایشان زیر و رو می کنند، با نفهمیدن هایشان،
با کمبودهایشان. این آدم ها که عمدی در کارشان نیست، از همه بدترند.
دیشب باز یک شب بحرانی را گذراندم. این هم سومین
حادثه ی ناخوشایند سرزمین جدید من. دیشب باز هم ذکرها به دادم رسیدند. جالب است که
آدم بعد این همه سال یکهو برمی گردد به یک روش قدیمی برای آرامش یافتن و می بیند
که جواب می گیرد.
امروز خورشید می تابد در آسمان لندن. انگار همه
چیز آرام است و اتفاقی نیفتاده، من هم آماده می شوم که بروم خرید. یک روز تعطیل
معمولی را می گذرانم؛ با پس مانده ی شوک هایی که در من رسوب کرده اند. باید برای
تصفیه ی اتفاقات ناخوشایند هم فیلتری باشد که رسوب ها را بگیرد. باید فیلتری
بسازند که آدم بعد از چندسال زنگ نزند با این همه رسوب و کثافت.
یک بار برای همیشه اینجا به خودم می گویم: از
تخریب گرها حذر کن! |