سپیده دم های خاکستری ام

من خیلی خسته، من خیلی خراب.

امروز یکهو مودَم چپه شد و انرژی های ذخیره شده ی روحم همراه برف های آب شده، گِلی و شلابه پخش زمین شد. من حالم خوب نیست. باید بگویم که حالا بهترم از صبح اما واقعا حالم خوب نیست. بی دلیل استرس و دلشوره افتاد توی دلم و بند بند تنم داشت از هم جدا می شد. خیلی هولناک بود و خیلی سنگین. میان زمین و آسمان مانده بودم و می لرزیدم. هرچه فکر کردم وسط این همه درس، این حال از کجا آمد، نفهمیدم. چه روز بدی... آی چه روز بدی بود. منتظر بودم کسی یک اشاره ای بهم بکند یا یک چیزی بگوید تا های های گریه کنم. اما نه، واقعا حالم در حد گریه و بغض نبود! حالم خیلی وحشتناک تر از این چیزها بود که اشکم دربیاید. فکر کن خبر تکان دهنده ای بهت داده باشند. فکر کن زندگی ات یکهو به خاک سیاه بنشیند. من یک همچین حالی داشتم بی دلیل. حس درماندگی و تنها ماندگی بدی بود. خیلی بد، خیلی...

حتی فکر خرید رفتن هم بهترم نمی کرد. توی مترو به ذهنم رسید بروم سینما اما فیلم های مزخرفی اکران است. دلم می خواست خودم بتوانم چند فیلم آبگوشتی انتخاب کنم و ببینم. آها... همین بود! از ایستگاه که آمدم بیرون مستقیم رفتم کتابخانه ی محل و فیلم هایش را از اول تا آخر نگاه کردم. چندتا فیلم خیلی خوب میانشان بود که می خواستم ببینم اما حالا موقع دیدن فیلم های جدی نبود. دوتا فیلم رومنس آبگوشتی که از روی عکس هاش می توان فهمید آخر قصه چطوری تمام می شود، گرفتم و آمدم خانه. حُمُس با تردیلا خوردم و فیلم «مید آو آنر» دیدم.

باورم نمی شد که بعد فیلم آرام تر بودم. دوش گرفتم و فکر کردم این زجرها کجا می روند؟ اجری هم برای این ها می دهند؟ به کجا حساب می شود؟ به خدا که خیلی وقت است تاوان لذت هایمان را داده ایم و یر به یر شده ایم. لذت هایمان این همه نبود که این لحظه های رنج به این شدت ما را در خود خرد می کند. آنهم در تنهایی!