آبانی دیگر

واقعیت که سخت و دردآور می شود، به رویا پناه می برم. واقعیت که شبیه رویا می شود، غافلگیر و درمانده ام. آتش بازی ها در آسمان می شکفند، مثل ستاره می درخشند و مانند پولک های رقصان می ریزند. آنقدر سرد است که هوا پرشده از قطره های آب. کوچه ها خیال انگیز و تار. درختان محو، ما دور، زمین خیس.

آخرِ همین سرازیری، برگ ها ورودی خانه را فرش کرده اند. من با خود می گویم، اینجا چه می کنیم؟ لحظه ای در زمان گم می شوم، زود اما برمی گردم. چگونه زمان، مکان ها را تحمل پذیر می کند؟ چگونه ما، در انتهای یک کوچه ی خیال انگیز گم می شویم؟

دستم را بالا می برم، برای آخرین اتوبوس شب؛ که نور چراغ هایش از دور پیداست. سرم را که سنگین شده از بار خاطرات یک شب نمناک، تکیه می دهم به شیشه ی سرد. با خود می گویم: اینجا چه می کنیم؟