ز بهر هیچ بر هیچ مپیچ

دیشب آخرین کاری که قبل از خاموش کردن چراغ مطالعه و خوابیدن انجام دادم این بود که صفحه ی روز تقویم رو بکنم تا ببینم برای فردا چه کارهایی رو یادداشت کردم. تولد گلدونه بود. چون قرار شده برای تولد هرکدوم از بچه ها یه شعر فی البداهه بگم، یه لبخند شیطنت آمیز زدم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم و خوابیدم. توی رختخواب داشتم به گلدونه فکر می کردم. پیش خودم گفتم یه چیزی بگم که روزش رو با خنده شروع کنه. چشمام داشت گرم می شد اما مغزم داشت با سرعت دنبال کلمه و قافیه می گشت.

بعدش یهو یه جرقه زد و یه شعر بانمک اومد توی ذهنم. دیدم اگر بخوابم تا فردا صبح یادم می ره. (نه که حالا شاهکار ادبیات هم بود!) پاشدم و نوشتمش. بعدش فکر کردم به کارتی که می خواستم فردا واسه یه دوست دیگه ام پست کنم، فکر کردم امیدوارم خوشحال بشه از دیدنش. لبخند رضایتی روی لبم بود وقتی می خوابیدم. فکر می کردم می تونم آدم ها رو فردا خوشحال کنم.

فرداش، که یعنی امروز باشه، موقع غروب آفتاب، من داشتم توی میدون لِستر زار زار گریه می کردم. چون کیفم رو توی یه کافه زده بودن و من انقدر شوکه شده بودم که نمی دونستم چکار کنم. تمام بدنم اولش می لرزید و نمی تونستم روی پام وایسم. روی صندلی کافه نشستم و دوستم مشخصاتم رو پر کرد روی یه کاغذ. بعدش توی خیابون دنبال ایستگاه پلیس بودیم که شروع کردم های های گریه کردن. زار زار... هق هق. تجربه ی خیلی بدیه. خیلی خیلی خیلی بد!

یه پلیس زن اومد که فرم پر کنه. ازم پرسید چی توی کیف ات بود؟ داشتم فکر می کردم که تمام کارت های مهم، کلید خونه، کارت مترو... بعدش یاد کارت پستال های گوگن افتادم و خودکار پارکرم که یادگاریه و جاکلیدی ام که عکس من و خواهرم روش بود و عکس های توی کیف پول و... و باز گریه کردم. چون اینا ارزش مادی نداشتن که برای پلیس مهم باشن. کارت بانک و مترو و دانشگاه و خود کلید خونه مهم تر بودن.

یه پلیس مرد پرسید کیف مارک خاصی بود؟ می خواستم بگم نه از باغ سپهسالار خریده بودم اما خیلی دوسش دارم... یا خیلی دوستش داشتم. بعد یاد کیف آرایشم افتادم و آیینه کوچیکم که خواهرم داده بود بهم. باز بغض کردم اما باید با بانک حرف می زدم که کارتم رو کنسل کنن.کارت کنسل شد و فرم پر شد. بهم گفتن احتمالش زیاده که کیف پیدا بشه اما خب پول نقدت دیگه رفته. پول توی کیف زیاد بود اما برای من پس گرفتن بقیه محتویات مهم تر بود. گفت احتمالا چیزای به درد بخور رو برمی داره و بقیه رو می ندازه دور و بعد یکی پیدا می کنه و میاره برای ما و  ما باهات تماس می گیریم. بدنم لمس بود. فقط هی می گفتم اوکی اوکی، تنک یو!

حالا شب شنبه است. من روی تخت خواب نشستم. صفحه ی روز تقویم رو پاره می کنم و می ندازم دور. روی فردا یادداشتی ننوشتم. اما هیچ لبخندی در کار نیست. انگار خالی شدم یهو. ایرِی می گفت از این اتفاق ها زیاد می افته. مثلا خواهر زن من رو نگه داشتن با چاقو ترسوندنش و گردنبند و انگشترش رو دزدیدن!!! گفتم ایری الان اصلا وقت خوبی نیست برای تعریف این خاطرات. من هنوز دارم می لرزم. بعدش یه کم فکر کرد و گفت ببین سالمی، حالت خوبه، پاسپورت و ویزات رو نبردن! برو یه کم استراحت کن و نگران نباش.

منم می خوام چراغ مطالعه رو خاموش کنم و بخوابم. مطمئنم که امشب هیچ شعر بانمکی به ذهنم نمیاد.