لیدی این رِد

اون موقع که کک افتاده بود در تنبان مبارکش که دوچرخه سواری کنه به صورت حرفه ای، یه روز باهم رفتیم اون دوچرخه فروشیه بالاتر از میدون مینا. بعدش سرویس کرد دهن فروشنده رو. یارو هرچی دوچرخه داشت به این نشون داد و مشخصات همه شون رو توضیح داد و قیمت و کوفت و زهرمار. منم عین بز اینارو نگاه می کردم. حرفاشون که تموم شد، این با چهره ی متفکر به دوچرخه ها می نگریست و معلوم بود نمی دونه خودش که چی می خواد بخره. توی اون لحظه سکوت کوتاه، آقای فروشنده یه نگاهی به من کرد و گفت: «واسه خانوم چیزی بر نمی دارین؟» بعدش در اون «آن»، در اون «لحظه»، یه قندی توی دل من آب شد و یه حظی کردم که انگار به ا.ر.گاسم رسیدم!

حالا گاهی یادم میفته که چقدر شاد شدم واسه اینکه اون آقاهه فکر کرد من خانومشم و باورم نمی شه که تا اون حد خوشحال شدم! یعنی دلم یه همچین لحظه ای رو می خواد. دلم دوباره یکی رو می خواد که اگر آقا فروشندهه اشتباهی فکر کرد من خانومشم، من انقدر قند توی دلم آب بشه! اصلا احساسات خیلی عمیق و کوبنده رو دیگه ندارم. یعنی نمیان سراغم. یعنی چیزی به اوج نمی رسه. یا دستش به اون ته نمی رسه و این خیلی بده به جان خودم.