برای ناخدای جوان (۴)

از دختر پرسید که چطور از کشتی به گِل نشسته خبر دارد؟

دختر با غرور خاصی پاسخ داد که او فرزند دریاست٬چطور میتواند از چنین اتفاقی در همسایگی خبر نداشته باشد.ناخدای جوان به او گفت که یکی از ملوانان آن کشتی است که از زندگی روی آب خسته شده و به این شهر آمده تا شاید کاری پیدا کند و زندگیش را از نو بسازد.

چهره دختر در هم رفت.نمیتوانست درک کند کسی قدر زندگی ای را که مدام در سفر خللاصه میشود نداند. زندگی ای که رویای او بود!

ناخدای جوان ترجیح میداد زودتر از دختر دور شود.حس عجیبی اورا معذب میکرد. میخواست از او فرار کند.چشمان دختر اورا به یاد چشمان آشنایی مینداخت: خودش!  در لحظه٬هم به او جذب میشد و هم احساس نا امنی میکرد. دختر سوال پیچش کرده بود.میخواست بداند « چرا؟» و او خود نمیدانست.

طوری که انگار میخواهد اورا دست به سر کند به او فهماند که میخواهد قبل از اینکه شهر کاملاْ بیدار شود گشتی بزند و کاری برای خویش دست و پا کند. و دختر را با کنجکاویهای غریب و رویاهای بکرش تنها گذاشت.

با خود قرار گذاشت که خویش را فراموش کند. که معمولی باشد و بی آرزو. هر چیزی را انگار بار اول است که میبیند و میچشدو تجربه میکند.که زندگیش محدود به همان لحظه باشد وبس. عهد کرد که دیگر رویا پرداز نباشد و نظریات عجیب نداشته باشد.

همانطور که وارد خیابان اصلی شهر میشد گویی وارد جریان تازه ای از زندگی شده است که همیشه از آن می گریخت.