برای ناخدای جوان (۳)

میدانست پشت تپه شنی شهر ساحلی کوچکی است.برای آخرین بار به کشتی نگاه کرد.باید قبل از سپیده دم از گذشته اش دل بکند تا در روز نو آدمی نو متولد شود. شاید شورواشتیاق از دست رفته اش را جای دیگری بیابد. به اقیانوس پشت کرد و به سمت شهر به راه افتاد.

برایش عجیب بود٬انگار قرار نبود دلش برای چیزی تنگ شود.انگار چیز ارزشمندی را قرار نبود به فراموشی بسپارد.بی خیالی و سبکی غریبی در دلش جریان داشت. ناخدای جوان دیگر ناخدا نبود.

به شهر که رسید آسمان کمی روشن شده بود.کنار نرده های ایوان اولین خانهء شهر کسی ایستاده بود و به جاده خیره شده بود.نزدیکتر که شد توانست چهره بشاش دختر جوان را ببیند.چشمان میشی دختر می درخشید. چیزی در دلش فرو ریخت.قبل از اینکه بتواند حرفی بزند دختر جلو آمد و با هیجان پرسید:

«آیا تو از سرنشینان کشتی به گِل نشسته ای؟»

ناخدای جوان یکه خورد.هنوز چند ساعت بیشتر نگذشته بود که دیگر از سرنشینان کشتی محسوب نمیشد! در این شهر غریب در اولین برخورد چه چیز را می خواستند به او ثابت کنند؟ آیا نمیتواند راهش را تغییر دهد؟ آیا به یک سرنوشت از پیش نوشته شده محکوم است؟!