برای ناخدای جوان (۲)

ناخدای جوان چشمانش را باز کرد.آسمان شب ٬آرام و پر ستاره بالای سرش بود. برای چند لحظه گیج شد.نمیدانست کجاست.فکرکرد شاید مرده است.تکانی خورد و ماسه های خنک ساحل را زیر بدن سنگین اش احساس کرد. به خاطر آورد :« کشتی اش به گِل نشسته بود.»

سعی کرد بلند شود و بایستد اما پاهایش به شدت میلرزید.آرام روی تپه شنی نشست.در تاریکی میخواست جای کشتی اش را پیدا کند.نور ضعیفی را در غرب تشخیص داد.خودش بود.اما اثری از ملوانان ندید.دنیا در خواب فرو رفته بود.

فکر کرد به سراغشان برود.احتمالاْ از غیبت طولانی اش نگران شده بودند.میخواست بداند چقدر طول میکشد تا بتوانند کشتی را دوباره به سمت اقیانوس هدایت کنند.آیا باید در انتظار مد بمانند؟! در همین حس و حال یادش آمد که آنروز چقدر این زندگی به چشمش بی معنی آمده بود.

آیا این اتفاقها همه نشانه بودند؟ جرقه ای از ذهنش گذشت که تمام بدنش را منجمد کرد:

«اگر دیگر به آن کشتی بر نگردم چه!»

وحشت زده بود.ناخدای بدون کشتی دیگر کیست و در این دنیا چه کار میتواند بکند؟ چطور میتواند زندگی کند؟ او حتی با ساده ترین نوع زندگی در خشکی هم آشنایی نداشت. نمیتوانست درک کند که مردم عادی چطور سالها در خانه ای کوچک سرمی کنند٬هر روز مسیر ثابتی را تا محل کارشان طی می کنند ٬همان آدمهای روز قبل را ببینند٬همان حرفهای همیشگی را بزنند و زنده بمانند و طاقت بیاورند!!!

فکر کرد حالا و در این لحظه میتواند زندگیش را تغییر دهد و آدم دیگری بشود. هیچکس هم از تصمیم او اطلاعی ندارد پس او در میان آنها که مردم عادی می نامید ناپدید می شد.