نافرمانی «مدنی»

من این روزها وضعیت ها و احساسات مختلفی دارم. اولا که یکی از برنامه های مهم زندگی ام با دیوار بتونی برخورد کرد و به شدت متوقف گردید. (به شدت متوقف گردید؟!)

دوم اینکه زیاد می خوابم بدون اینکه بدنم نیاز به اینهمه خواب داشته باشه و می ترسم مریض باشم. سوم اینکه ۳۱ ساله شدم و دهه ی سی اصولا یه جور عجیبیه و من فکر می کردم یه جور دیگه باشه یعنی متفاوت باشه با اینی که هست، اما نیست.

چهارم اینکه تاندون پام بی دلیل کشیده شده و لنگ لنگان به زندگی خودم ادامه می دم. پنجم اینکه از دست خودخواهی ها و لوس بازی ها و بی تفاوتی آدم ها به ستوه اومدم و از این به بعد منم همونطوری هستم باهاشون که اونها با من هستن!

ششم، قدر دوست هایی که این چندوقت هوامو داشتن، می دونم و می تونم بگم انتظار نداشتم که تا این حد برام مایه بذارن.

هفتم اینکه قراره یه کار جدید شروع کنم بالاخره با یه آدم درست حسابی و شروع کنیم به ترجمه و نوشتن! کی می دونه شاید یه روز یه نشر راه انداختیم باهم.

هشتم، بعد چهار سال یه دوست رو دیدم که عشق زندگیم بوده و هست ولی هیچوقت با هم نبودیم و هیچوقت هم نخواهیم بود (مدل آرزوی محال). چهارسال پیش به خاطر یه سری حرف دری وری رابطمون قطع شد و بعد چند سال با دوتا ایمیل فورواردی و دو، سه جمله چت یه جورایی از اون حالت خلاء بیرون اومد. این آدم که دیگه ایران زندگی نمی کنه یه چند وقتی اومده بود ایران و بر خلاف تصور من، ازم خواست همدیگرو ببینیم. من واقعا نمی دونستم چرا باید همدیگرو ببینیم. فکر می کردم حرفی نداریم باهم بزنیم. فکر می کردم نه حسی هست نه هیجانی دیگه. چون اون دوستی که داشتیم دیگه اصلا وجود نداره. اون صمیمیت دیگه نیست و از زندگی هم هیچی نمی دونیم!

بعدش همدیگرو دیدیم و به جای یک ساعتی که قرار بود بشینیم حرف بزنیم، چهار ساعت تمام گفتیم و خندیدیم. البته بیشتر اون حرف می زد و من بعد از مدت ها از صمیم قلب خندیدم و شاد بودم از دیدنش و از اینکه هنوز انقدر دوستش دارم متعجب بودم. عجیبه به خدا! یا من خل مشنگم! نمی دونم. اینکه هنوز دیگران یا حتی خود آدم بتونه خودشو غافلگیر کنه با احساساتش، جای امیدواریه. چون همه چی خیلی بد به گِل نشسته. همه چی خیلی لجنه!