آن را که خبر شد خبری باز نیامد

چه احمقانه و چه ساده و چه سخت، چه پیچیده است زندگی. همه اش باهم. وقتی تنهایی یا عاشق، وقتی بیکاری یا سرشلوغ. همه اش باهم! امروز برف آمد تهران. خیلی آرام و جوان و زیبا بود. کم بود. نتوانست شهر را سفیدپوش کند اما دلم را نرم کرد.

چرا من همیشه باید دو تا هندوانه باهم بردارم؟ دوتا مسیر را باهم بروم؟ آن زمان هم که این کارها را نمی کنم انقدر سوت و کور است که فسیل می شوم. آدم وقتی برای تغییرات بزرگش نقشه می کشد فکر می کند خیلی زمان دارد تا آن موقع. حالا خیلی وقت هست تا برسیم به جایی که باید اینجوری کنیم و آنجوری کنیم. بعد یکهو فکر کنی کل زندگی ات بی هوا می پیچد توی یک بزرگراه دیگر که هنوز اسم هم برایش نگذاشته اند. یکهو ببینی کل زندگی ات ممکن است در عرض یک ماه عوض شود. همه چیزش تغییر کند! شوکه نمی شوی؟ آنقدر تخت گاز می رود سرنوشت که باید در آن واحد هوای صدتا چیز را داشته باشی، فکر راست و ریست کردن هزارتا کار باید باشی برای تغییر بزرگ. انقدر مغزت از جزئیات پر می شود که وقت نمی کنی در روز به خود تغییر فکر کنی. بعد شب یک غلت می زنی روی تخت و جیغ بنفش می کشی (شاید هم محکم بزنی روی پیشانی ات): همه چیز به این سادگی و به همین وحشتناکی زیر و رو می شود!