می خوام برم دور دورا...

زندگی به یک جایی رسیده، به یک مرحله ای رسیده که فکر می کنی دیگر نمی توانی مزه ی هیجان و شور و شوق عاشقانه را بچشی. بعد، شنیدن موسیقی تو را منقلب می کند. تو را پرت می کند به سرزمین احساسات لطیف و دست نیافتنی. یک آهنگ قدیمی توی جاده دماوند، وجود داستان های عاشقانه را در لحظه ممکن می کند. یک آهنگ قدیمی توی خانه از تلویزیون، امکان پیدا شدن لحظه های ناب عاشقانه را از هیچ، واقعی می کند. تو را نرم می کند. می گویی: «عجیب است... قلب دارم هنوز!»

یک موسیقی می تواند به تو اطمینان دهد که ناشدنی ها ممکن است. در روزهایی که آن به ظاهر خوشی ها و همه ی اتفاقات زندگی ات هم روی خط ثابت می گذرند و تو را نمی لرزانند. یک موسیقی خیلی کارها با آدم می کند که هیچکس دیگر نمی تواند.

موسیقی که تمام بشود، از جاده دماوند می اندازی توی بابایی و بر می گردی سمت خانه. جایی که هیچ داستان عاشقانه ای در انتظارت نیست. هیچ شور و شوقی، هیچ... هیچ حسی!