الهام

دلم می خواهد شعری بگویم برایتان

آن زمان که سراسیمه می دوید توی کوچه های شهر

آن لحظه که اشک می ریزد چشمانتان

 بی اختیار،

به زور گاز و آتش و دود

دلم می خواهد شعری شجاع بگویم برایتان

پس از زخم خوردن ها

آن زمان که خندیدن، تک تک عضلاتتان را درد می آورد

دلم می خواهد شعری بگویم برایتان

بدون جستجوی وزن

بی قافیه.

که هر کدام

با هر نفس

یک آوا از آن باشید