یک ایرانی در میان بلغارها

در قسمت کنترل پاسپورت، زنک بداخلاق شبیه معلم تاریخ های بداخلاق و بی حوصله، رسید هتل را خواست. بعد مهر ورود را زد و پاسپورتم را گذاشت گوشه ی میز و گفت نفر بعدی! من که نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده، بهش گفتم چرا پاسپورتم را پس نمی دهی؟ یک چیزی گفت شبیه: «پاسپورت تو تونل!» من هم که حالا قاطی نکن، کی بکن! نزدیک بود بپرم از پشت شیشه گردنش را... که یکی از مسافرها گفت پاسپورت همه را گرفته اند. زنک یک بار دیگر جمله اش را شمرده تر گفت: «پاسپورت به تورلیدر»


آنجا بود که فهمیدیم ایرانی های عزیز روی پاسپورت را از همان گیشه تا زمان برگشت خود به همان گیشه نمی بینند که مبادا زیرآبی بروند و به کشورهای دیگر فرار کنند!


وقتی خواستم از پاسپورت کنترل بیایم بیرون دیدم جلویم باز هم صف است. فکر کردم دیگر صف برای چیست؟ سرک که کشیدم دیدم آنقدر فرودگاه کوچک است که با فاصله دو متر تسمه های تحویل بار را نصب کرده اند. دو پرواز دیگر هم با ما نشست و دو ساعت طول کشید تا بتوانیم رنگ آفتاب را ببینیم. یک مامور شروع کرد چمدان ایرانی ها را دانه دانه باز کردن و گشتن که بعد از داد و بیداد ما منصرف شد.


سواحل ماسه طلایی وارنا بسیار زیباست. گلدن سندز به مراتب از آنتالیا زیباتر است. اما آب و هوای خوب وارنا فقط یک روز روی خوش به ما نشان داد و بعد باران شدید و بادهای سهمگین همه چیز را به هم ریخت. مخصوصا کشتی سواری در دانوب که دلم را برایش صابون زده بودم. تورهای کشتی لغو شد. و بدین صورت ما زیر باد و باران، در یک روز نه چندان زیبای وارنایی، با دو تن از همسفران پایه، رفتیم سینما! اصولا خیلی ها شاخ در میاورند که کسی کلی پول بدهد برود تور یک هفته ای یه کشور خارجی و آنجا برود سینما! اما این از آن لذت هایی است که به صد بار شنا در دریای سیاه هم نمی دهم. فیلم حقیقت زشت را دیدیم؛ کمدی-عشقی. فیلم، سطحی و صرفا سرگرم کننده است اما امان از دست این آقای جرارد باتلر که ای نفسسسسسسسسسسسسسسسسسس!


تا آنجا که شد راه رفتم. درحالی که باد میان موهایم می وزید و قیافه ام را شبیه لولو می کرد. کافه نشینی کردم تا آنجا که امکانش بود. عجب کیک هایی خانمها و آقایان! استراحت کردم. تنبلی کردم. برای خودم گوشواره خریدم. کلاه خریدم. واحد پولشان «لِوا» است و کمی از 700 تومان بیشتر است. برای خرید مناسب نیست. گران است. اما پر از عروسک های ماتروشکا (یا ماتریوشکا) است. همان هایی که توی دلشان یکی دیگر هست بعد دوباره توی دل بعدی یکی دیگر و بعد...

الان یک ماتروشکای آبی کپلی نانازی از روی کتابخانه ام بای بای کرد! موزه باستان شناسی بسیار کسل کننده بود و دماغه ی بزرگ دریای سیاه و قصر ملکه ماریا در بالچیک، زیبا و آرامش بخش. رقص های بلغاری را هم که شب ها در رستوران جنگلی برپا بود، دوست داشتم. یک کارگاه سفال گری هم رفتیم. چون بارم سنگین می شد نخریدم. گذاشتم برای دفعه بعد!


خوراکی ها؟ خیلی شبیه ترک ها غذا می پزند. آنجا برای بار اول فهمیدم که لازانیای اسفناج آنطور که فکر می کردم وحشتناک و حال به هم زن نیست. غذای مورد علاقه نمی شود اما خوشمزه بود. گوشت هایشان را به هیچ صورتی نپسندیدم اما سوسیس های صبحانه عالی بودند. مرغ هایشان همه خوشمزه بود. توی خوراک هایشان پیازهای ریزه میزه ای بود اندازه ی تیله. خیلی بامزه و خوشمزه بودند. یک جور سالاد سرد هم داشتند شبیه میرزاقاسمی خودمان بس لذیذذذذ. آنجا یک رستوران ایتالیایی هم رفتم که بدترین سالاد سزار عمرم را خوردم که رویش پر از شوید بود.


روز آخر که آفتابی شد، تندی کرم ضد آفتاب زدم و خوابیدم دم ساحل. صدای امواج داشت مرا می برد به دنیای وهم و خیال که... صدای جلززز و ولزز پوستم بلند شد و بساط را جمع کردم برگشتم هتل. آنجا شنا در استخر هر هتلی آزاد و مجانی است اما به شرط اینکه باد سرد نیاید که درجا سینه پهلو کنید!


خود شهر کاملا داد می زند که تحت سلطه ی کمونیست ها بوده. اما سواحل وارنا برای استراحت و لذت بردن از زندگی جای خوبی است. فقط یادتان باشد که حتما دونفری بروید. مدل ماه عسلی! حالا چه قبل از ازدواج باشد و چه بعدش. مهم نفس عمل است. (دو نقطه دی)


*عکس ها در فوتوبلاگ زامیاد موجود است.