تمام روزهایی که گذشت

کریس به شادی می گوید که یک پسر شش ساله در مکزیک دارد به نام «سوشیانت». از او می پرسد که آیا با این مسئله مشکلی دارد یا نه؟ می گوید پسرش عشق زندگی اش است. 

شادی می خندد و کریس را جدی نمی گیرد. بعد کریس برمی گردد سمت من و می گوید: «تو واقعاْ آزادی... می دونی چرا؟... چون حتی حروف توی اسمت هم به هم نچسبیدن و جدا از هم نوشته می شن.»

به این یک قلم فکر نکرده بودم!