خوشبختی

اونی که کتاب طالع بینی رو نوشته، یه چیزی می دونسته. باور کن! امسال واقعا سال کار و مشغله ی کاریه. یعنی رسما من یکی له شدم، تموم شدم رفت! به جز این، که البته نکته مثبتی هم هست، مدام بهم استرس وارد میشه. از طرق مختلف. مثلا برنامه هام به صورت خیلی جالبی به هم می خوره و من همه اش انگار نشسته ام توی سالن انتظاری که نمی دونم هم آخر انتظاره ممکنه چی بشه؟

اما با همه کارهایی که روی سرم ریخته و لیست های بلند بالایی که نوشتم و باید به همه شون برسم، با پر رویی خاصی دوباره دارم یه برنامه ریزی گنده می کنم برای زندگیم. یعنی از روش «از در نشد از پنجره» دارم استفاده می کنم تا زندگیم رو دچار یه جهش بزرگ بکنم. الان هیچ چیز بدی وجود نداره ولی خب من خسته میشم! نمیشه که زندگی پویا نباشه و ثابت بمونه، میشه؟ (بگین نه!)

یه کم که به وضعیت امن و خط ثابت می رسم اینطوری میشم. هرکس یه مشکلی داره خب! اینو اون دختره میگه. بعضی وقتا دلم می خواد روی این زندگی بی ارزش رو کم کنم. خیلی یه جاهایی روش رو زیاد می کنه و دهن آدمو... بله!

چه خوبه آدم بازم بتونه با آرزوهای رنگی رنگی بخوابه و از فکر برآورده شدنش، ته دلش قیجوجه کنه! باورم نمیشه، انگار دوباره «زنده» شدم.

لای سررسیدم یه عکس دارم از یه درخت خیلی قشنگ توی یه پارک بزرگ. بعضی وقت ها خودم رو می بینم که روی یه نیمکت نشستم روبروی اون درخت و همینطور که چشمام رو بستم یه سوز سردی می خوره به صورتم و صدای باد از لای برگها منو به وجد میاره و وادارم می کنه لبخند بزنم.

اون درخت یه جای دنیاست که خیلی دلم می خواسته همیشه ببینم.

یه نفس عمیق می کشم...

و یکی دیگه...

اون روز خوشبخت!