بر امواج دانوب آبی

خانومه موهاشو انقدر زیر روسری قرمزش برده بود بالا که عین یه کوه شده بود. نگین های بدلی انگشترش هم انقدر می درخشید که وقتی یه جای دیگرو نگاه می کردم، جلوی چشام دون دون می شد. تلفن مدام زنگ می زد و بین هر یه جمله ای که می گفت، یه بارم مجبور بود بگه «الو، جانم...» من هم داشتم بروشورهای شن هاس طلایی وارنا رو می دیدم (امیدوارم مثل ساحل شن سیاه جزیره لنکاوی نباشه که قهوه ای از کار دراومدن!).

یه نگاهی به من کرد و از روی مشخصات فیزیکی من (!) فکر کرد اول باید از غذای تور خیلی تعریف کنه! «هر کی رفته از غذاهای این هتل خیلی راضی بوده. واسه همین ما هم سه وعده فول گذاشتیم! یه روز غذای دریایی یه روز کباب، یه روز... حتی آشپز ایرونی هم داره!» دراین جا من لب و لوچه ام آویزون شد چون وقتی می رم یه کشور دیگه دلم نمی خواد غذای ایرونی بخورم! زود فهمید و سعی کرد حواس منو با واحد پول و گشت های دیگه ای که وجود داره، پرت کنه.

خلاصه هرچی پول داشتم دادم و یه چک هم دادم واسه ضمانت برگشت. (خدایی آدم نخواد برگرده، دو میلیون چیزی نیست که قیدش رو نزنه! اما خب آخه بلغارستان هم جای موندنه آخه؟؟؟) برای تمام گشت هایی که اون جا هست باید کلی پول داد. رقص بلغاری و کشتی سواری و... ولی خانومه یهو لبای عنابی کوچولوش رو باز کرد و گفت «تور دانوب» و این بار چشمای من انقدر برق زد که فکر کنم نگین های انگشترش سوخت!

آی دی دانوب رو از شبکه پیام داشتم و بعدش هم یاهو، قبل از اینکه هک بشه!!! من همیشه دلم می خواست دانوب رو ببینم. شاید مربوطه به زندگی های قبلی من اما دانوب انگار یه معنی عمیقی داره واسه من! یه حس خوب. و حالا من می رم بلغارستان و اون جا می رم پیش دانوب!

آخ جون می رم مسافرت... چقدر خسته ام این روزا. باید برم استراحتتتت.

راستی این کارتون آیس ایج ۳ چرا اصلا مثل قبلیاش خشنگ نبود؟