تهران

تاکسیمتر همینطور پول میندازد .خواب امانم نمیدهد که نگران پول تاکسی باشم٬به دَرَک!

آرام تکیه می دهم به صندلی عقب .شیشه را کمی میدهم پایین. چه نسیمی!

آنطرفها که میگویند «مشرق» سپیده زده .نمی دانم آسمان چه رنگی است٬گیجم٬ اما زیباترین رنگهاست.

از آن معدود روزهایی است که دماوند کاملا واضح پیداست. ضد نور شده و تاریک است اما  صلابتی دارد که بیا و ببین. تاکسی فرودگاه میدان آزادی را دور میزند. چشمانم سنگین است و پلکهایم روی هم میفتد. ماشین با سرعت زیاد دور میزند و من با صدای ظریف زنگی که طنین دارد به خودم میایم و به زور چشمانم را باز میکنم. زنگولهء طلایی به سر تسبیح شیشه ای گره خورده و از آیینه وسط آویزان است. زنگ که می زند یک چیزی درون آدم موج می خورد.

چمنهای اطراف بزرگراهها را آب میدهند و شهر بیدار میشود.

دوباره چشمانم بسته میشود . چقدر این شهر نفرین شده را دوست می دارم!