شاید خانه را رنگی تازه زدیم (۲)

دود همه جا را گرفته بود. چشم، چشم را نمی دید. خانوم به سرفه افتاد و گفت اگر یک لحظه دیگر در خانه بماند خفه می شود. دختران پیشنهاد دادند تا تمام شدن قیرگونی برود توی کوچه و کمی نفس بکشد. خانوم رفت و دختران توی دود نشسته بودند روی صندلی و سعی می کردند یک جوری ایمیل هایشان را باز کنند.

صدای پتک های روز قبل ابراهیم هنوز توی گوششان بود. صدای پتک همراه با صدای الله اکبرهای دور و نزدیک. آن طرف پنجره روز زیبایی بود؛ روز بهاری رنگینی بود. این طرف پنجره اما زندگی پر از دود و اشک و سرفه شده بود. دختر ارشد کلافه بود و دختر کوچک دلداری اش می داد: «وقتی تموم بشه، حالشو می بریم!».

تلفن زنگ زد. مهندس بود. سر کار نرفته بود و داشت می آمد سمت خانه شان: «ناهار خوردین؟... پس من پنج دقیقه دیگه اونجام. لباس بپوشین بریم یه جا ناهار بخوریم.»

دختران از آشفتگی چند روزه شان خسته و دلمرده، سر ظهر تصمیم گرفتند ضربتی با مهندس بروند ناهار بیرون. کوچه پس کوچه های نیاوران خلوت و دلپذیر بود؛ برگ درختان هنوز سبز روشن بود و می درخشید. دختر ارشد فکر کرد شهر هم مثل آدم ها، چهره های ضد و نقیضی دارد. نه صدایی بود، نه شال سبزی.  

دارآباد از نیاوران خلوت تر بود. بالای پیشخوان رستوران، عکس محوی از نیمه یک اتاق خالی بود که پنجره بزرگی داشت. رنگ ها در هم رفته و عکس کاملاً محو و مبهم بود. مهندس گفت این خطوط که دو طرف عکس بریده شده اند بیننده را فراری می دهند به طرف عکس بعدی. دیوارها پر از قاب عکس و نقاشی های بی ربط به هم بود و قیمت غذاها نجومی.

مهندس می گفت امروز حوصله نداشته و نرفته کارخانه. در عوض رفته کلاس تای‏چی و حالا روحیه اش بهتر است. دختر ارشد نگاهی به میزهای اطراف کرد. سمت راست دو دختر مشغول خوردن غذاهایشان بودند و همزمان گرم صحبت. سمت چپ، دختر و پسر جوانی روبه روی هم نشسته بودند و داشتند تازه غذا انتخاب می کردند. پسر می گفت: «هرچی تو بگی من همونو می خورم. می خوام تو غذامو انتخاب کنی.» دختر مثل موش های کارتونی ریز می خندید و می گفت: «خب بذار ببینم امروز بهت میاد میل به چی داشته باشی.»

مهندس مثل همیشه بی وقفه حرف می زد و دختران گوش می دادند و به پرت و پلاهایش هم می خندیدند. گاهی خنده واقعی بود، گاهی هم به زور. هیچکدامشان از اتفاقات روزهای اخیر چیزی نگفت. اخبار متعلق به خانه و تلویزیون و اینترنت بود. اینجا آمده بودند کنار هم ناهار بخورند و آرامش داشته باشند. آدم ها از خیابان های اطرافشان خالی شده بودند. انگار شهر شیب دار شده بود به سمت آزادی. جمعیت سرازیر می شدند به خیابان های پایین تر و دختر ارشد با چنگال، کلم های بروکلی را با خشونت شکار می کرد.

بعد از ناهار مهندس حاضر نشد مستقیم بروند سمت خانه. توی کافی شاپی نشستند و بستنی سفارش دادند. کم کم کلافگی دختر ارشد برگشت. کنارشان چند دختر و پسر جوان نشسته بودند که فارسی و انگلیسی درهم حرف می زدند. فارسی را با لهجه انگلیسی و انگلیسی را با لهجه فارسی. مهندس و دختران کمی به آنها خندیدند اما وقتی یکی از پسران گروه شروع کرد راجع به میهمانی گرفتن حرف زدن، چشمان دختر ارشد را خون گرفت. «بچه ها بیاین پارتیش کنیم!»

پشت چشم نازک کرد که بگوید بچه قرطی های پولدار را ببین که انگار نه انگار... اما عکس خودشان را توی میز شیشه ای کافی شاپ دید که بستنی می خوردند و می خندیدند. شب که برگشتند کمی آرام شده بودند. انگار احتیاج داشتند زیر فشار این روزها، یک روز را بی غیرت برای خودشان بچرخند. ایمیل شان را که باز کردند، دختری را دیدند که خون از صورتش جاری شد و بر روی آسفالت خیابان جان داد.