روزنگار

باران، سوزن سوزن می خورد روی پوستم. قطره های باران از توری پنجره که رد می شوند، سوزن سوزن می خورد روی پوستم و من چشمانم را می بندم و آرام نفس می کشم. امروز هم روزی است. نه، امروز هم روزی بود که گذشت:

سردرد- بیمه- سردرد- باد- سردرد- خواب- ببری- باران- شب

*

امروز از میان پارک که رد می شدم چند پسربچه دبستانی داشتند باهم بازی می کردند. قیافه ماردانه مهربانی به خود گرفتم که «آخی... نازی نازی... چه بچه هایی!» بعد کمی دعوایشان شد. ای همچین دعوای دعوا نبود اما شروع کردند به هم فحش دادن. یادتان هست وقتی دبستان می رفتیم اوج فحش هایمان چه بود؟ می دانید اینها به هم چه می گفتند؟ «حشیشی... کراکی»!!! و من وارفتم. قیافه مادرانه نازنازیم تبدیل به برنج وارفته شد!

*

امروز با کسی بحث رای دادن بود. گفت نمی دهم. من کلا اهل اینجور بحث ها نیستم. اهل قانع کردن نیستم. هرکس باید با تفکر و دید خودش اینجور تصمیم ها را بگیرد. تحمیل نظر چقدر احمقانه است. بنابراین فقط کمی گپ زدیم و آخرش گفت: می دهم!

خلاصه و مختصر و مفید، من دو دلیل برای خودم دارم که به صورت فشرده می گویم:

دلیل فارسی:

کوشش بیهوده به از خفتگی

دلیل انگلیسی:

Evil prevails when good men do nothing

*

باورش سخت است اما باید باور کرد. خودم را گول می زنم هنوز. چرا مرحله به باور رسیدن من تا این حد سست است؟ بله آدمها می توانند تا این حد پست باشند. نگذار بازهم با تو بازی کند! من برای پرکردن تنهایی شما و بعد فراموش شدن به دنیا نیامده ام خلق خدا!


*

نمایشگاه تمام شد. فکرش را بکن، توی چشمهام نگاه کرد و خندید و گفت یادم نبود تو هم روی این کتاب ها کار کرده ای!!! اسم من روی کتاب های جدید دورتادور دنیا نیست. این رسم زندگی است. حالا هی بگویید آدمها را و ضعف هایشان را و بدیهایشان را تعمیم ندهید. سوءاستفاده در خون همه ماست!

*

می رم سفر. دلم می خواهد امشب این نسیم مرا سحر کند.