نشنیده بودی؟

گفته بودم که عاشق عکس گرفتن‌های «اِل» ام و خنده‌های از ته دل «دمی»؟ نه، کجا باید گفته باشم؟ مگر این روزها می‌شود حرف‌های دلی را راحت هرجا به هرکس زد؟

دیگر نامه نوشتن و وبلاگ به روز کردن نوعی حرفه شده. حالا دیگر هرکسی می‌نویسد از دلش. از همان دلی که هرچه می نویسد باز هم دانه‌هایش پیدا نیست! اما من انقدر یک چیزهایی را در مغزم تکرار می کنم که گاهی فکر می‌کنم واقعاْ برای کسی گفتمشان. همان حرف‌های ساده و غیرمحرمانه‌ای که هیچکس نمی‌شنود. هیچکس اگر بشنود هم به خاطر نمی‌آورد.

پس نگفته بودم که صدای کلیدهای جادویی پیانو زانوهای مرا شل می‌کند؟ یا دیدن برج‌های ‌فرمان حس نوستالژیک می‌دهد؟ اگر این خرده چیزهای نگفته‌ام را بخواهم بگویم دیگر به روزمره‌هایمان نمی‌رسیم! کار و زندگیمان می‌شود گفتن جملات سوالی کوتاه که با نقطه تمام می‌شوند چون قرار نیست کسی بهشان جواب بدهد.

سردبیر ایمیل زده که سریع و فوری! نمی‌دانم فوری یعنی چند ثانیه، چند دقیقه یا چند ساعت؟ سردبیر می‌گوید ۲۰۰۰ کلمه خوب است اما به بهای کلمه‌ای ۱۵ تومان نمی‌شود آب بست توی مطلب. اگر ۱۵۰ تومان بود هم نمی‌شد! می‌خواستم بپرسم: گفته بودم صدای آشپزی کردن «دوست» را دوست می‌دارم؟ یا تماس زنجیر «دشمن» را با سینه‌ام؟ ولش کن، وقت نداریم. سردبیر گفته سریع و فوری ۲۰۰۰ کلمه!