تجربه‌ی بهار

یک جور توهم دوست داشتنی. نه، انگار دوپاره می‌شوم. یکی، از این توهم گرم لذت می‌برد مدام و دیگری فکر می‌کند درست نیست! دیگری فکر می‌کند این تنها یک فریب است، یک نسیم اهریمنی که می‌خواهد تو بخوابی. اما آن یکی غرق لذت می‌شود در آغوش خیال او. 

شاید اثر مسکن‌هاست. دو روز در بستر و مسکن‌های قوی باید چنین عواقبی داشته باشد. نصفش هم تقصیر پالس‌های پراکنده در هواست که از جانب دریای شمال می‌آیند! من نمی‌دانم چه شده؟ واقعاْ نمی‌دانم. اما تقصیر من نیست. تقصیر بهار است یا دریای شمال. اما تقصیر من نیست. تمام این خیال‌ها خوابم را به یادم می‌آورند. یا می‌خواهد تعبیر شود یا من دارم دیوانه می‌شوم. دومی بعید نیست! 

افکار باطل و خیالات واهی تنها می‌توانند روح مرا در پایان کار درهم بشکنند. کاش کسی جوابی داشت؟ کاش کسی می‌گفت که چرا باید رویای شیرین ببینیم، وقتی واقعیت تلخ را ترجیح می‌دهیم؟