بانو جان

بانو رویش را برگرداند و به خیابان نگاه کرد. درست لحظه ای که از روبه روی رستوران می گذشتیم، «کریس دی برگ» هم داشت «لیدی این رد» را می خواند. من نپرسیدم که آیا یادت هست؟ نپرسیدم که همزمانی را فهمیدی؟ بانو خودش می دانست.

من نپرسیدم اما او آرام پاسخ داد: «عشقم را، نفرتم را، تمام احساسات گونه گونم را ریخته ام توی کار. هرچه خوب و بد را انرژی می کنم و در کارهایم می سوزانم. کارم با کلمات است. با کلمات کوتاه و بلند. زشت و زیبا. قید، فعل، حرف ربط و اضافه...»

شالش را باز کرد، دستی میان موهایش کشید و دوباره شالش را آرام انداخت روی شانۀ چپ. «کارم این است... کلمات را جابجا می کنم. آنها را دوباره می چینم که روان شوند. خوش­فهم شوند. زیباتر شوند. زندگی را نمی توان دوباره چید اما کلمات را می شود. اما تنها قبل از اینکه چاپ شوند، قبل از اینکه چاپ شوند...»

بانو به خاطر میاورد. تمامی لحظات را از بر بود. غمهایش را جایی خرج کرده، در میان کتابهای قبلی. و هنوز بازهم کتاب مانده. برای تمام دلشکستگی ها بازهم کلمه مانده که عوض شود که جابجا شود که روان شود که زیباتر شود.