نهنگ

ته فنجان قهوه انگشت زدم. بعد خندیدم چون برای اولین بار می‌توانستم شکلی که افتاده بود را تشخیص بدهم. یک نهنگ کپل که از آب پریده بیرون و دمبش را هم پیچ داده٬ ته فنجان جا خوش کرده بود! گفتیم نهنگ یعنی چی؟ و من ریز خندیدم. یک وال خوشگل سیاه  سفید بود. پریده بود بالا تا آسمان را ببیند و خورشید را و پرنده‌ای را که عاشقش بود! نهنگ من همینطور بین آسمان و دریا خشکش زده بود. نه میفتاد توی آب و نه از سنگینی می توانست بالاتر برود.