یه موش بودش کوچولو...

اتفاقاْ دوستی اصلاْ مسئله‌ی ساده ای نیست. دوستی هایی هم که عمر بیشتری دارند٬ پیچیده ترند. مخصوصاْ آنهایی که فراز و نشیب بیشتری دارند٬ زدوخورد بیشتر! 

 

آنشب همه توی میهمانی جمع بودند. بعد از ۱۰-۱۲ سال هنوز هم با همیم. حالا بعضی هایشان دوتا شده اند. اما هنوز هم با همیم. زندگی هایمان عوض شده و گرفتاری ها و بهانه هایمان بیشتر اما هنوز همدیگر را دوست داریم. 

 

نگاه که می کردم دیدم هر کدامشان را چقدر در این مدت حرص داده ام و آنها هم به نوبه‌ی خود چقدر روی اعصاب من رفته اند. اما باز دلم لک می زند برای دیدنشان٬ خندیدنشان٬ عادت هایشان٬ تکیه کلام هایشان. چقدر خاطره داریم. چقدر باهم فرق داریم و چقدر لحظات مشترک.  

 

آنشب محو تماشای دوستانم بودم که همه شان دور هم جمع بودند (به جز آن دراز خوشتیپ که توی آلمان دارد برای خودش جفتک می اندازد) و بعد اس‌ام‌اس آمدکه: 

«با من صنما دل یک دله کن» 

دلش تنگ شده بود. یادم کرده بود. او هم از آن دوست های ۱۰ ساله است. دلم یک جوری شد. اینکه چطور این روابط با ما می آیند. در خود ما پیدا و پنهان می شوند.  

 آن یکی سر و کله اش وسط گزارش جدیدم پیدا می شود و بعد از سال ها با هم حرف می زنیم. چه یکشنبه هایی که به یادش تا صبح نخوابیدم و برنامه سهیل محمودی گوش دادم. یادش به خیر... کوچه حسینی... درکه... دارم هوای عاشقی! اما حالا می بینم هیچ چیز از آن دوستی نمانده است. دلم نمی خواهد چیزی باشد یا از نو شروع شود. انگار همان بس بوده. قضیه همان تاریخ مصرف است که گاهی زود و گاهی دیر تمام می شود. 

بعد فکر کردم به ایمیل های اخیر و نتوانستم بفهمم چکار داریم می کنیم. تنها جوابم این بود. برای دوستم می نویسم. دوستم! دوستی که نقشش در یک برهه زمانی تغییر کرد و بعد از آن باز تغییر کرد. اما انگار یک جا را برای خودش نگه داشته. انگار تصمیم گرفته همیشه دوستم باشد. حتی موقعی که نفرت جدایمان می کند. 

نگاه کردم که دوستانم چطور دایره‌وار می رقصیدند و شاد بودند. و حس کردم چه خوب است که حتی وقتی دیگر عشقی نمانده است٬ دوستی همچنان زنده بماند.