در یک روز آفتابی پاییزی اتفاق افتاد: خیابان را به سمت شمال میآمدم سرخوش و شیرین. موسیقی فیلم شبح اپرا را زمزمه میکردم. مغازه ها را دید میزدم. یک لحظه به فکرم رسید چه خوب است که سالمم و میتوانم راه بروم. از کوچهای میگذشتم که این فکر آمد سراغم. به چپ نگاه میکردم که ماشین نیاید. بعد که روبرویم را نگاه کردم دیدم شاگرد مغازهای که داشت جعبههای ماکارونی را از وانت پیاده میکرد٬ در وانت از دستش در رفت و بعد از طی یک زاویه ۹۰ درجه (!) محکم خورد توی صورتم و من روی آسفالتهای سرد خیابان پخش شدم! بعد از آن داشتم خواب میدیدم. وقتی بیهوش میشویم خواب میبینیم یا باید بگوییم هذیان میبینیم؟! به هرحال خواب دیدم که عروسی برادر افشین است (خواننده ترانهی محبوب «یه ماچ دادی دمت گرم») !!! توی عروسی یکی از مجریهای خوشتیپ(!) وی.اُ.ای هم بود. عروسی وسط بیابان بود. همانجا که توی فیلم «بابل» زن پرستار٬ بچهها را گم کرد. من هم مثل شبح اپرا همهجا بودم. با یک رز سیاه داشتم دنبال یک تیکه میگشتم که تور کنم. احساس میکردم دماغم درد میکند. هوس پاستای مرغ با سس قارچ کردم و رفتم توی بیابان و شروع کردم دویدن و یکی را صدا زدن اما مفهوم نبود چه کسی را صدا میزنم. انقدر داد زدم که تشنهام شد. صدایم برای خودم مفهومتر شد «آ....ب». چشمهایم باز شد و دیدم لیوان آب خالی٬ دست شاگرد مغازه است و قطرات آب از سروصورتم جاری است. چطور من به این سنگینی را تا مغازه آورده بودند؟ توی شیشه یخچال مغازه٬ دماغ عزیز بادکردهام را دیدم و خونهای خشک شده را پاک کردم. به سختی. هرچه اصرار کردند حاضر نشدم بریم درمانگاه. گفتم خوبم. و دوباره شروع کردم خیابان را به سمت شمال پیاده راه رفتن. شدید هوس پاستای مرغ با سس قارچ کرده بودم! |