خواب دیدم باران میبارد. از آن بارانهای زیبا و دوست داشتنی که همه چیز را درخشان میکند. که هوا را لطیف میکند. که بوی خاک و سبزه بلند میکند. بعد از باران دویدم توی حیاط خانهی مادربزرگ و دیدم دانههای باران٬ همه تیلههای شفاف و براقند. سبز و نارنجی٬ آبی و بنفش. هر رنگ و طیفی. زیبا و باورنکردنی! زمین و باغچه پر بود از دانههای باران. پر بود از تیلههای رنگی که چشم را خیره میکرد. دامنم را با تیلهها پر میکردم. جوری که به هیچکس دیگر تیله ای نرسد. دلم میخواست همهی تیله ها مال خودم باشد. تیلههای درشت و بینظیر! اما گاهی که دامن سنگینم را -که داشت از بار تیلهها پاره میشد- میدیدم٬ دلم برای دیگران که کم تیله داشتند میسوخت و یکی دوتا به این و آن میدادم. اما دلم نمیآمد. چه سخت بود تقسیم این شادی! |