عشق

باکره‌ای در یک بعدازظهر از روزهای پایانی تابستان٬ همچنان که نسیم پرده‌های اتاق را آرام به عقب و جلو می‌کشید٬ خواب دید روسپی خوش قلبی است که پسرک معصومی عاشقش شده. 

 

دلش می‌خواست «دلش» را به پسرک ببخشد بی‌درنگ. اما تردید داشت که می‌تواند دلی داشته باشد یا نه. و واهمه‌ داشت از برملا شدن رازش که این سعادت را به او زهر کند روزگار.  

 

باکره انگار از خواب میان‌روز کم کم بیدار می‌شد. در خواب و بیداری نگران پسرک بود. نگران دل او و دل خودش. پلک‌هایش نیمه باز شدند و دوباره از سنگینی روی هم افتادند. یک لحظه بین دو شخصیت ماند. نتوانست این دو پوسته را از هم جدا کند. مثل دو روی سکه. نفهمید در این لحظه باکره است یا روسپی. وجودش پسرک را خواست. موهای مشکی مجعدش را و چشمان بی‌حالت تیره اش را. 

 

خوابش دوباره عمق پیدا کرد. کسی تهدید کرد که رسوایش خواهد کرد. کسی که پیش‌تر با او خوابیده بود؟ نفهمید. کسی تهدید کرد که عشق پسرک را از او خواهد ربود. چگونه؟ نفهمید. نسیم که شدت گرفته بود٬ در اتاق را به هم کوبید و باکره با تکان شدیدی از خواب پرتاب شد به بعدازظهر یکی از روزهای پایانی تابستان. 

 

زندگی پر از تهدید و رسوایی و دلشکستگی بود. و موهای مشکی مجعد هیچ پسرک عاشقی به دست نمی‌آمد.