من تازه پنجشنبه فهمیدم چرا ادبیات رو دوست دارم. البته نه اینکه اصلاْ حالیم نباشه چراها؟
اما به این شسته رفتگی رو٬ انگار باید از یکی دیگه میشنیدم که «چون با ناخودآگاهم ارتباط برقرار میکنه و تمام امیال سرکوب شده و تلنبار شده رو میخواد بکشه بیرون.» خلاصه با ناخودآگاه آدم بازی بازی میکنه (مثل فیلم)! اینه که منو غرق لذت میکنه! (البته تنها من که نه!)
*
معمولاْ عادت ندارم چندتا کتاب رو باهم بخونم. اما الان دارم اینکارو میکنم. امروز یه کتاب خوندم به نام «چهل سالگی» نوشتهی ناهید طباطبایی. داستان کوتاهه٬ ۹۰ صفحه٬ کشش خیلی خوبی داره داستانش. خوب چفت و جور بود. هرچند به نظر شخصیتهاش از درصد بالای روشنفکری برخوردار بودن که کمی باورش سخته (با اینکه همچین آدمهایی میتونن وجود داشته باشن). اما برای ایرانی٬ یه کم شخصیتها زیادی ایدهآل هستن. داستان پر از تصویرهای برجسته و موفق است. من دوسش داشتم. یه کم هم همذاتپنداری کردم باهاش راستیتش!
*
انسان موجود عجیبیه (آخر جمله کلیشه)! ولی واقعاْ هست. یعنی در عین حال که یکی رو تهدید و تا حدی تحقیر میکنه٬ باز منتظره که سرو کلهی طرف پیدا شه که باز حالشو بگیره. با اینکه ته دلش نمیخواد طرف پیداش شه! یعنی جداْ فهمیدین چی میگم؟ |