و یکهو میبینی هیچکس نیست.
شب تعطیل از نیمه گذشته و چراغ هیچکس توی یاهو مسنجر روشن نیست. به جز یکی که آنهم جلوی آیدیش ورود ممنوع زده! که تازه ۳ سال است با هم ۳ جمله هم حرف نزدهاید. توی جیمیل هم کسی نیست. توی وبلاگ هم کامنت جدید نداری. فکر کنم آن ده نفری هم که اینجا را میخواندند٬ به پنج نفر تقلیل یافتهاند!!! (که یکیش خودمم)
هیچکس نیست که اساماس بزنی: «بیداری؟» و بعد کمی باهاش گپ بزنی و چرت و پرت بگویی! عجیب نیست که ما اینهمه تنهاییم و اینهمه هم دوروبرمان شلوغ است؟!
آن دو نفر هم که میشد هر موقع بهشان یکجوری آویزان شد حالا پیوست آدم دیگری هستند و ممکن است یکجورهایی کارشان به دادگاه خانواده بکشد اگر بخواهی شبها برای امر باز شدن دل گرفتهات بهشان زنگ بزنی.
امروز به اندازه کافی فیلم دیده ام٬ کتاب خواندهام٬ پیاده روی رفتهام و مطلب ویرایش کردهام. حالا هم دلم میخواهد یکی باشد. که نیست. یعنی برویم بخوابیم دیگر؟ با زبان خوش یا هر زبان بیگانهی دیگر! |