امشب ماه ِ من نیمه است

گاهی ناملایمات آدم را می‌خورند٬ گاهی آدم حالش خوب است و آنها را در وجود خود حل می‌کند.

گاهی ناملایمات مثل گوشت نپخته لای دندانها گیر می‌کند و اگر با زبان نتوانیم درش بیاوریم با یک مسواک حسابی از شرش خلاص می‌شویم. اما گاهی هم مثل پشه‌ی سمجی تمام شب صدای هلیکوپتر از خودش درمی‌آورد و توی گوش آدم ویز ویز می‌کند. توی تاریکی نمی‌توانی بکشیش و شب را بی‌خواب و عصبی طی می‌کنی و صبح روز بعد هم بی‌رمق و خسته بیدار می‌شوی.

ناملایمات اینطورند.

نمی‌دانم چرا نمی‌توانم خوذم را برای مقابله با آنها آماده نگه دارم. یک روز همه چیز خوب است اما دقیقاْ فردای آنروز همه چیز نا امید کننده می‌شود٬ انگار دنیای روز قبل هیچوقت وجود نداشته است.

وقتی ناملایمات سوارند٬ هرچیزی تورا غمزده می‌کند. یک خاطره‌ی قدیمی٬ یک آن٬ یک لحظه! یادآوری یک کلمه با یک آوای خاص! نمی‌دانم حتی یک بازی فوتبال٬ یک سری گِل ولای را از ته سطل زنگ زده‌ی دلت می‌کشد بیرون.

آ.................ه٬ دلم می‌خواهد آه بکشم. بلند و رسا. جوری آه بکشم که حنجره‌ام بسوزد. خودآزاری و لجبازی با خود٬ وقتی ناملایمات ما را غرق می‌کند.

چرا اینطور است؟ چرا اینهمه دلسردی؟

منحنی‌های انرژی من خیلی زیگزاگ می‌روند. یا می‌خورند به سقف یا به کف! (آنهم با مغز)

چه زود یخ می‌کنم٬ همیشه یکی باید گرمم کند. درست مثل یخچالی کار می‌کنم که مدام برفک می‌زند.

به یک عده داوطلب که با برنامه‌ریزی منظم برایم موج مکزیکی بزنند نیازمندم!