-عروسی-
نشسته بودم و به لباس گرانقیمتم فکر میکردم که خیاط محترم خرابش کرده بود و در بدو ورود به مراسم فرخنده٬ جِر خورده بود! سرم را که بالا آوردم دیدم عروس و داماد (که ماچ به لپشان!) دارند میرقصند و میچرخند و میخندند.
حسی که داشتم این بود: از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم!!! ترس اینکه یک روزی شاید(!) من هم این نقش را بازی کنم. میدیدم چشمان بعضی از دوستان را که برق میزد با حسرتی و یا امیدی که روز آنها هم برسد. اما من وحشت کردم. واقعاْ تحمل این مراسم برایم سخت است. این همه کار که باید انجام داد٬ این همه مهمان و شلوغی و آرایش و لباس و ...همهچیز. کل قضیه مرا از پای در میاورد. شاید کلاْ با اصل قضیه مشکل دارم.
مادر عروس طی دوماه گذشته دوبار در جواب تبریک من گفت:« ایشالله عروسی شما٬ البته اگه خودتون میخواین!» در آن لحظه جا خوردم. اما حالا میبینم حق با او بود. آیا میخواهم؟
-منیرو-
کتاب «کولی کنار آتش» منیرو روانیپور را تازه تمام کردم و حالا دارم «کجا ممکن است پیدایش کنم» هاروکی موراکامی را میخوانم. به نظرم روانیپور نویسندهی بسیار زیرکی است. تواناست. خواننده را خوب میکشاند٬ خستهاش نمیکند و نترس است. نترس بودنش را به خاطر استفاده از سبک و عناصری میگویم که داستان را از روال سنتی خود خارج میکند و شکل جدید به آن میدهد بدون آنکه خواننده را فراری بدهد. اما با سلیقهی من سازگار نیست. شاید با خواندن یک کتاب نشود درست قضاوت کرد اما جزو لیست محبوبهایم نرفت.
-یورو ۲۰۰۸ -
چقدر خوشحالم که باز مینشینم فوتبال میبینم. دیشب ایتالیا تا آنجا که جا داشت بد بازی کرد. دیگر خبری از خط دفاع بتونآرمهی مالدینی٬ کاناوارو و نستا نبود. عسل بابا (فابیو کاناوارو ملقب به هلو وارو!) هم که از کنار زمین مثل سگ بازی را دنبال میکرد. هلند عالی بازی کرد. به نظرم یکی از مدعیان جام باشد. همچین گربه را دم حجله کشت و شانسی که همیشه با ایتالیاییها بود دیشب نشست روی شانهی این نارنجیهای هلند. اما میدانید نمیشود طرفدار ایتالیا نبود. هر چه که بشود بنده لاجوردیام! ایــــــــــــــــــــــــــــنه!!!
-و اما-
باز هم حس منفعل بودن و بغ کردن و حوصله نداشتن! |