۸۷ بار می‌بوسمت

پدر به مبل تکیه می‌دهد و خیلی جدی می‌گوید «من هیج آرزویی ندارم.»، مامان با لحن کش داری خودش را لوس می‌کند و مثل همیشه گیر می‌دهد « مگه میشه آرزویی نداشته باشی؟ بابا جان سال نو شده، یه چیزی بخواه... سلامتی، جیب پر پول... نمی‌دونم... یه آرزویی چیزی» و همینطور که می‌رود برای پدر چای بریزد می‌خندد.

 

من سبزه‌هایم را ناز می‌کنم و آبشان می‌دهم. برگهایشان پهن شده‌اند، این‌هوا! می‌خواهم بلند بگویم‌«اما من یک عالمه آرزو دارم» اما نمی‌گویم. من همیشه یک عالمه آرزو داشته‌ام. آرزو‌های دست‌نیافتنی، سخت دست‌یافتنی و دست‌یافتنی ساده! من پر از رویا بوده‌ام همیشه؛ و این ربطی به سال نو ندارد.

 اما امسال حس عجیبی دارم: نمی‌خواهم آرزو کنم. نمی‌خواهم منتظر چیز جدیدی باشم. نه، این اصلاً به معنای این نیست که آرزویی ندارم و یا دلم اتفاقات خوب خوب و قشنگ قشنگ نمی‌خواهد. بلکه امسال دلم می‌خواهد جای آرزو کردن، تک‌تک روزهایش را متفاوت بسازم. متفاوت از تمام سال‌هایی که گذشت. از اینکه اشتباه کنم هم نمی ترسم. اینهمه سال را جور دیگری شروع کردم و این حق را به خودم می‌دهم که امسال هم اینطوری باشد. می‌خواهم لحظه بسازم. سعی کنم. فراموش کنم و به یاد بیاورم. نمی‌خواهم بنشینم و به چیزی امیدوار باشم. نه، منظورم این نیست که نا امید باشم. می‌خواهم فارغ از تلاطمات ذهنم، عمل کنم.

 

هر روز که بگذرد، اگر به آن چیزهایی که می‌خواستم نزدیک نشده باشم- حتی یک قدم مورچه‌ای هم قبول است-  خودم را سرزنش می‌کنم و روز بعد جبران. بگذار مسئولیت زیادی بر دوشم حس کنم. مسئولیت زندگی یک آدم. مسئولیت زندگی «خودم». وسواس به خرج می‌دهم در استفاده از دقایق. کرم کتاب می‌شوم و مثل چی می‌نویسم و مطالعه و تحقیق می‌کنم.

 

من را دوست ندارید؟ خوشحال نیستم از این بابت اما تلاشم بر این است که کاری کنم تا خودم را دوست داشته باشم. یعنی دوست داشتنی‌تر شوم. انگار قرار است دنیا تمام شود، انگار قرار است محاکمه شوم، انگار قرار است بمیرم! با خودم یک قرار ملاقات گذاشته‌ام. یکسال دیگر. نباید کنسلش کنم و مهمتر از آن نباید دست خالی به دیدنش بروم.

 

 امسال، سال هر روز است. سال هر دقیقه. سال هر لحظه.