روزنگار |
وقتی ویرجینیا وولف میخوانی باید سرعت ذهنت را کاهش بدهی و تقریباْ با خود نویسنده هماهنگ باشی تا روی امواج سیال ذهن او موج سواری کنی. وگرنه خسته ات میکند و نمیتوانی پیش بروی. با تمام اینها من کتابهایش را دوست دارم. الان دارم « خانم دالاوی» را میخوانم و خب مثل کتاب قبلی که ازش خواندم کُند جلو میروم اما زدهام نمیکند. مثلاْ «شبی از شبهای زمستان مسافری»ِ کالوینو مرا دق داد و نصفه رهایش کردم! * به نظر شما عجیب است آدم شام بستنی بخورد؟ * ببینید من خود سینما را دوست دارم و منظورم از این حرف صرفاْ فیلم سینمایی یا صنعت سینما نیست. من خود سالن سینما را دوست دارم. نمیتوانم بگویم برایم مکانی مقدس است چون «مقدس» یک باری دارد که منظور مرا نمیرساند. اما برای من سینما مکان خاصی است. اینکه بلیت بگیرم و دنبال ردیف و صندلیام بگردم٬ بگویم ببخشید ببخشید و پای دو سه نفر را له کنم؛ آنوقت رسیده ام به صندلی تاشو که بازش میکنم مینشینم. چراغها خاموش میشوند چندتا تبلیغ و بعد فیلم شروع میشود و من میروم. از این دنیا حدود ۲ ساعت دیسکانکت میشوم و میروم یک جای دیگر. وقتی تیتراژ پایانی را روی پرده میبینم و چراغها را روشن میکنند نور چشمانم را میزند و دلم نمیخواهد بروم بیرون. دلم نمیخواهد بروم خانه. هنوز توی فیلم هستم. یکجوری انگار دارم بی اختیار توی خیابان راه میروم و سروصداها را مبهم میشنوم. من سینما را دوست دارم. مطلب جدیدم را به مناسبت افتتاح سینما آزادی٬ اینجا بخوانید و اگر حوصله داشتید نظرتان را هم بگویید پلیز! |