اون روزها که دلم میخواست یه تلویزیون توی اتاقم داشته باشم هنوز لپتاپ تو ایران نبود. البته اونموقع نه جای تلویزیون رو داشتم توی این اتاق فسقلی و نه پولش رو. اما خب نمیتونستم تصور کنم که مثلاْ یه چیزی به نام دیویدی میاد و پشتبندش هم لپتاپ و پولش هم جور میشه و من میتونم بشینم توی اتاقم هدفون بذارم توی گوشم و «سینما پارادیزو» ببینم و حال بکنم واسه خودم! (انقدر پز این لپتاپ رو میدم تا همه بفهمن بیجنبهام!!!)
جزو فیلمهایی که گرفتم «پرسپولیس» هم بود. جداْ از دیدنش لذت بردم. همه چیزش عالی بود به نظرم. طراحی شخصیتها٬ فیلمنامه٬ طرحهای زمینه و ظرافتهای زیاد فیلم که هرکدوم گویای یه دنیا مسئله بود. یه جاهایی با بغض میدیدم و در همون حالت یهو خندهام میگرفت از نکتههای زیبای فیلم. یه انیمیشن با ارزش. شاید چون تقریباْ هم نسل خود مرجان هستم اینقدر به دل میشینه. انگار دارن از طرف دل خودم یه چیزهایی رو تعریف میکنن. کاملاْ واقعی و بدون جانبداری. به دل میشینه. هیچجا دل رو نمیزنه. خلاقیت زیادی توش بکار رفته. صمیمی برات تعریف میشه و هیچوقت یادش نمیره که قبل از هرچیزی یه انیمیشنه.
از حالا یکسال مهلت دارم اونی که میخوام بشم. اونجایی که باید برسم. اینبار جدیهها! امروز اعلام نمودیم که ما همینجا میمانیم و خود را میسازیم ( به طرز کاملاْ انقلابی) . اگر این یک سال رو از دست بدم دیگه برای همیشه همینجوری با یه دنیا حسرت و آرزو میمونم و هیچی نمیشم. حالا هرجای دنیا که میخوام باشم. |