دنیا دور سرم میچرخید. با سرعتی باورنکردنی. با تکرار جملۀ « انتظارش رو داشتی، نه؟» مثل یک ذکر، میخواستم جلوی غش کردنم را بگیرم. جالب اینجا بود که این ذکر جواب داد و با وجود تکانهای شدیدی که میخوردم از روی صندلی پرت نشدم. به سختی حروفِ روی کیبرد را تشخیص میدادم. دستانم طوری سرد شده بود و میلرزید که میترسیدم حروف را جابهجا تایپ کنم. کنترلم را از دست داده بودم. فروریخته بودم. آیا این اعترافات ذلیلانه است پدر؟ با این حال میخواهم صادقانه باشد. میخواهم اعتراف کنم پدر، تا این روز را هرگز فراموش نکنم.
آنقدر بهم ریخته بودم که گمان کردم بیشک دچار حملۀ عصبی میشوم. سعی کردم به یک چیز دیگر فکر کنم. ذهنم را به زور هل میدادم به هر طرف که میتوانستم. میترسیدم از زور ناباوری مغزم متلاشی شود اما نشد. یادم آمد که چند روز پیش توی خیابان "فرجام" راه میرفتم. بعد از امتحان زبان. احساس سبکی میکردم. نمی دانستم واقعاً امتحانم را چطور دادم. نمیتوانستم برآورد دقیقی از آن بکنم اما خیالم آسوده بود. یک آرامش عجیب. روی پیادهروهای برف گرفته لیز میخوردم و میرفتم. فکر میکردم دیماه امسال انگار همۀ طلسمها مثل سکانس آخر کارتونهای عمو والت باطل شدهاند.
دو خبر عالی و هیجان انگیز گرفته بودم و به قول مامان که میگوید « هر دویی یک سهیی هم داره» منتظر خبر سوم بودم که مطمئن بودم مربوط به خودم خواهد بود. الهامات من درست هستند اما نمیدانم چرا گاهی نصفه نیمه میآیند. خبر سوم را گرفتم. شاید خوب هم بود، اما نه برای من! خبر سوم دخل مرا آورد، پدر.
بعضیها میدانند که من گاهی رویاهایی میبینم. رویاهایی در بیداری که اکثراً اتفاق میافتند. تمام این سالها من سایۀ یک زن را میدیدم. نمیدانستم کیست، کجاست و چهکارهست. اما میدیدمش. در افکار او چرخ میزد. گاهی بیشتر و گاهی کمتر. اما وجود داشت. با این وجود حتی وقتی آن زن پیشگو مستقیم به من گفت که زنی در این میان وجود دارد جا خوردم. و با تمام اینها و با تمام گوشههایی که از خودش شنیده بودم باز هم دیشب از زور ناباوری در خلسه بودم و میلرزیدم. آیا باور داشتن به الهام و یا گوش دادن به گفتههای زنی پیشگو عملی ناپسند است، پدر؟
دروغگوی پست! آه پدر زبان تند مرا ببخشید. بگذارید با کلمات خودم حرف بزنم. تویی که در آسمانهایی، کلمات ناشایست مرا ببخش. میخواهم صادقانه باشد. میخواهم "ریاکارانه" نباشد. میخواهم با کلمات محدود و زیبا سوءتفاهمی برای شما پیش نیاید. میخواهم دقیقاً بفهمید و حس کنید که من چه میگویم و چه میکشم.
داستان عشقهای نافرجام دیگر کلیشه شده است. داستانهای این چنینی انقدر زیاد اتفاق میافتند که دیگر بیاهمیت شدهاند. آه پدر... جوری از عشق حرف زد، از عشق به من، که حالم را به هم زد. انگار غذای مسمومی خورده باشم.
سه سال نهایت سعی خودم را کردم که پشتش باشم... حمایتش کنم... کمکش کنم... دوستش بدارم طوری که هیچکس دیگر نتواند بیشتر دوستش بدارد... امیدش بدهم... از غم و افسردگی بیرونش بیاورم... دعایش کنم... از وجودم برایش بگذارم... همیشه باشم... توجه کنم... راه بیایم...
نگرانش بودم... به فکرش بودم... دنبال کارهایش بودم... به یاد آرزوهایش... به یاد علاقهمندی هایش... سعی میکردم شرایطش را درک کنم. میدانست که دوباره میتواند مرا درکنارش داشته باشد، حتی این را از من پرسیده بود... همین چند وقت پیش! من خودم را آماده کرده بودم که در سختیها همراهش باشم و در ساختن زندگی ایدهآلش کمکش کنم. روابط عاشقانهای درمیان نبود؟ اما من به او "عشق" میورزیدم و او از "لطف" من تشکر میکرد.
و او تمام این مدت که من دغدغۀ زندگی اورا داشتم و آرامش نمیگرفتم کس دیگری را انتخاب کرده بود که "آمادگی" و "طاقت" زندگی با او را داشته باشد! که "کشش" داشته باشد! پدر، این یک دروغ کثیف است. نابخشودنی است. حالا... امروز... که همه چی رو به خوبی میرود... که کمکم خورشید از پشت ابر بیرون میآید، او میرود خواستگاری کسی که اورا بیشتر میفهمد. کسی که همکار او باشد. کسی که دوست صمیمی او نباشد. کسی که بودن با او شاید کم دردسرتر است. اما دروغ کثیف این است که من جایی را که او برایم ترسیم کرده بود در قلبش دارم، نداشتم. آدم وقتی کسی را برای یک عمر زندگی انتخاب میکند یعنی اولویت اول را به نام او میزند. یعنی نمرۀ قبولی را به او میدهد یعنی شرایط استخدامی او را تایید میکند. یعنی تمام آن حرفها و حدیثها به فنا میرود. آری پدر، من خوبم. من نفع زیادی رساندهام. بی توقع. شاید تنها تاوانی که او داده این بوده که گاهی بداخلاقی کردم. آنهم از نوع الکترونیکی. میدانید پدر، امروز پیشرفت تکنولوژی اصلاً به مذاقم خوش نمیآید. با اینکه روز امتحان زبان در وصف فوایدش مقالۀ مفصلی نوشتم.
او ترسوست. من هم میترسم پدر. اما با ترسم دیگران را نابود نمیکنم. او خیلی وقت پیش باید میگفت که اصل موضوع" زندگی با من " اشتباه محض بوده است. این حق من بود اما او سکوت کرد. او فهمیده بود که دنبال کسی مثل من برای زندگی نیست. اما با همان جملههای معروف و تکراری و تعریف و تمجید از من، از زیر گفتن حرف درست شانه خالی میکرد. یادم میآید که پدرم قبل از اینکه کار ثابتم را رها کنم یکشب نصیحتم کرد:« تو باید همراهش باشی و کمکش کنی. حقوق تو برای زندگیتون میتونه مهم باشه پس بیشتر فکر کن.» پدرم آپارتمان کوچکش را رنگ کرده بود و موکت نو خریده بود که مبادا داماد آیندهاش دغدغۀ مسکنِ نداشتهاش را پیدا کند.
"صراحت" پدر، صراحت. من لیاقت کسی را دارم که حداقل با من صادق و صریح باشد. راست میگفت و من ساده و احمق و خیالباف بودم. راست میگفت که لیاقت مرا ندارد. او نصف آن چیزی که فکر میکردم مرد نبود. او از همان قماش است. از همان قماشی که دوستشان ندارم. بارها از او پرسیدم که چه کسی میان ماست؟ "کسی نیست، اما بالاخره خواهد بود!" دروغگوی پست. به سادگی انتخابش را میکرد و برنامهریزی زندگی مشترکش را و من...
میخواهم از عقل کل بودن استعفا بدهم پدر. البته کسی مرا رسماً برای این مقام استخدام نکرده بود اما من میخواهم رسماً استعفا بدهم. از همفکری و مشاوره با اطرافیانم هم همینطور. شایستگیاش را ندارم. میبینید پدر؟ به زندگیم گُه زدهام! من، کسی که خودش را زیادی قبول داشت! این یک افتضاح بزرگ است!
ذهنم خسته است. شب بدی را پشت سر گذاشتهام. روز بدی را میگذرانم. برگردیم به خیابان "فرجام"، پدر. خیابان را همینطور رو به پایین میرفتم و یکهو حس کردم چقدر دلم میخواهد با کسی ازدواج کنم!!! کاملاً بیجا بعد از آن امتحان و در آن روز سرد همچین حسی داشتم. انگار که وقتش شده باشد. کسی را نداشتم که این موضوع را باهاش در میان بگذارم. اگر هم دوست پسری داشتم و بهش تلفن میزدم و میگفتم: «آره، امتحان بد نبود. اما یه چیزی... من الان دلم میخواد ازدواج کنم، نظرت چیه؟» بیچاره پسر شوکه میشد و همینطور که دهانش بازمانده بود میگفت: « عصر باهم حرف میزنیم، الان سرم شلوغه!»
همان بهتر که کسی نبود. کسی که مود مرا خراب کند. کسی که نخواهد زحمت بدهد نگاهی به دل من بیاندازد. خیابان "فرجام" را تا انتها رفتم. سبکبال و آسوده. و بعد یک تاکسی گرفتم و برگشتم خانه.
|