قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

دنباله‌ی برنامه تا هروقت دلم خواست


من طربم، طرب منم؟

آیا شما هم از صبح‌های بهاری می‌ترسید یا این تنها منم که همچین حس هولناک و توامان مضحکی دارم؟

صبح‌های بهاری یک خنکی شیطانی دارند که بدجور مرا گول می‌زنند. یعنی همیشه با هر غلتی که در رختخواب می‌زنم بهم می‌گوید بخــــــــــــــواب بخــــــــــــواب! تازه به همین هم بسنده نمی‌کند و یک فکرهای بی‌سروته‌ای را به مغز آدم رهسپار می‌کند که وقتی بیدار می‌شوی مو بر تن سیخ می‌شود!

صبح‌های بهاری باعث می‌شوند من دیرم بشود. وقتی کشتیرانی بودم باعث می‌شدند که هر روز با آژانس بروم سر کار و به اقتصاد خانواده لطمه می‌زدند، تازه به این‌جا ختم نمی‌شدند گاهی به من الهام می‌کردند که مدیر آی‌تی‌مان عاشق من شده که البته خوشبختانه به محض رسیدن به شرکت و دیدن روی ماه (!) مدیر آی‌تی‌مان این سوءتفاهم حل می‌شد.

حالا هم باعث می‌شوند زیاد بخوابم و سر درد بگیرم و از اینگه سردرد گرفتم عذاب وجدان بگیرم. تازه خواب‌های بی‌سروته هم می‌بینم که اثرش مثل استون زود نمی‌پرد. مثل رنگ روغن روی دیوار تا چند روز می‌ماند.


گذشته‌ها گذشت

تنها صدای سوت مرد دوچرخه‌سوار در خیابان خالی طنین انداخته است. احتمالا آهنگ معروفی را  می‌زند اما من نمی‌شناسمش. من تنها صدای نفس‌های خودم را در خیابان خلوت می‌شناسم. ساعت یازده شب است و اینجا انقدر سوت و کور است که می‌توان بدون انتظار برای چراغ سبز از خیابان رد شد. اگر تهران بود، در یک شب تعطیل، تمام ولی‌عصر از پارک‌وی تا تجریش را باید با دنده یک می‌رفتی. اما اینجا فقط یک مرد دوچرخه سوار و من ساعت یازده شب توی خیابان پلاسیم. البته پاب‌ها پر هستند، دو گارد غول پیکر ایستاده‌اند کنار یک کلاب که هر کسی وارد نشود. من با چشمان پف کرده و شلوار جین و ژاکت دم‌دستی‌ام مسلما قصد ورود به کلاب را ندارم اما به هرحال آنها زیرچشمی مرا می‌پایند. من تمام روز را نوشته‌ام و یازده شب زده‌ام بیرون. یازده شب...

یکهو باران گرفت.


تو از من می‌ترسی چون...

من همانقدر سه‌شنبه‌ها را دوست ندارم که ماه آبان را. برای هیچکدامشان هم دلیل منطقی ندارم. دوست دارم همین‌جور کتره‌ای یک چیزهایی را دوست نداشته باشم. از وقتی قیچی‌ام را توی یخچال پیدا کردم خلقیاتم بیشتر به ها رفته است! خیلی نگران کننده است. من از اینکه فراموشی بگیرم همیشه واهمه داشته‌ام و حالا ممکن است گذاشتن قیچی توی یخچال برای شما خنده‌دار باشد اما برای من خاطره است!!! امروز آماده شدم بروم سرکلاس، در آخرین لحظه فهمیدم که هنوز در تعطیلات لعنتی ایستر به سر می‌بریم!

می‌خواهم روی زندگی‌ام قیمت بگذارم اما نمی‌توانم. شب‌های بهاری از صبح‌های بهاری بدترند چون همان رویاهای شیرین واهی را هم ندارند. زارت می‌زنند توی پَر آدم که باز سال عوض شد، تو هم عوض شدی؟ سبز شدی؟ جوانه زدی؟ خوشگل شدی؟ ماشانی شدی؟

من هم چون جوابی ندارم که بدهم و از ارزیابی زندگی‌ام در این لحظه عاجزم، می‌نشینم شش قسمت از سریال س..ک..س اند دِ سیتی را یکجا می‌بینم. این از آن سریال‌هاست که هیچ چیز جدیدی به من اضافه نمی‌کند بلکه تمام تجربیاتی که طی سال‌ها درباره‌ روابط زن و مرد یاد گرفته‌ام را تکرار و تایید می‌کند. شاید به همین خاطر آن را می‌بینم. چون همه چیزش برایم آشناست و شاید چون کار بهتری ندارم که مغزم را برایم تعطیل کند!


سیمپتوم ایستر

بله، این ایستر است که بازمی‌گردد و ترتیب ما را می‌دهد!

آدم باید مودب باشد با روزهایی که مسیح مصلوب می‌شود و بعد در روز سوم برمی‌گردد. اما مشکل من با مسیح از آنجا شروع شد که من آمدم فرنگ و درس خواندم و بعد در اولین ایستر زندگی‌ام در خارج از میهن اسلامی، به فاک فنا رفتم!

یخ می‌کنم، فشارم بالا و پایین می‌شود و تقریبا اکثر اتفاقات ناخوشایند زندگیم در همین روزها میفتد. تمرکز کردن که اصلا حرفش را هم نزن! کارها تلنبار می‌شوند و من قدرت انجام ساده‌ترین کارها را از دست می‌دهم. آخرین تیری هم که شلیک می‌شود، مثلا در یک روز یکشنبه‌ی آفتابی یاسمنگولایی، این است که بامیه‌ها کپک می‌زنند و من نمی‌توانم خورش بامیه-کاری خودم را درست کنم. بله، زندگی یک موقع‌هایی مسخره است اما تقریبا همیشه تحمل‌ناپذیر است اگر درست فکرش را بکنیم/بکنم. اگر فکرش را نکنیم همیشه خوب است یا حداقل می‌گذرد.

من مدام در حال خورده شدن هستم از درون، من چوبم و موریانه دارم! من ساحلم و خرچنگ‌های ریز دارم، من درخت پُربرگم و کرم‌های ابریشم دارم. من مدام در حال خورده شدنم از درون و مسلما الان شما با خواندن این سطرها حالتان به هم خورد. خودم هم یک جوری مور مورم شد. اما مهم نیست. مهم اینست که اگر با نوشتن آدم بتواند کمتر فکر کند خوب است اما مشکل باز اینجاست که برای خود نوشتن هم باید فکر کرد!

یک چیزی محبوس است درون من و می‌خواهد آزاد بشود. شاید هرسال موقع ایستر تکان می‌خورد که آزاد بشود و نمی‌تواند. کاش می‌شد یک افسانه نوشت در موردش. در مورد زنی که این روزها روحش تسخیر می‌شد مثلا! (سر جدم غلط کردم من خودم از فیلم‌های ترسناک سکته می‌کنم!)

تنهایی به آدم فشار می‌آورد اما فشارهای دیگر زندگی هم گاهی آدم را خیلی تنها می‌کند. و اینها همه همزمان با بهار یکهو شکوفه می‌زنند. فقط نکته اینجاست که شکوفه زدن همه چیز خیلی زیبا و دوست داشتنی نیست، ملتفت که هستید؟

فکر وجود ناجی و برگشتنش این‌جور مواقع است که شکل می‌گیرد و قوت می‌گیرد. فکر می‌کنم این حال و هوای عیدپاک مرا هم هوایی می‌کند و برای همین است که دلم می‌خواهد یکهو یکی در را بزند و بیاید مرا بغل کند و بعد... کلا رستگار شویم!

کم که می‌آورم، دلم می‌خواهد یکی بدود بیاید نجاتم دهد، حتی تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی و... خب همه چیز را که نباید گفت! یک منجی خوب همه‌ی اینها را خودش می‌داند. فقط باید برایش یک نویگیتور گرفت که بتواند بالاخره یک روز مرا پیدا کند!

آدم هوارش می‌آید که: «اون جی‌-پی‌-آر-اس‌ت رو روشن کن مــــــــــــــــرد!»



از یاد برده‌ام



یک صفحه‌ی خالی بود زندگی

توی دفتر دویست برگ خط‌دار

یک صفحه‌ی نه چندان بزرگ

که روزی

پر می‌شد از کلمات

.

.

.

یک صفحه‌ی خالی است زندگی

توی دفتر یادداشت بی‌خط

یک صفحه‌ی نه چندان کوچک

که پر نخواهد شد

به این آسانی

با قلمی که اسیر شده

در دستان زنی تنها!

روز آرشا

من همیشه موقعی می‌نویسم که واقعا کلمه‌ها دارن از سروکولم بالا می‌رن! یعنی مجبورم بنویسمشون. راجع بهشون کلی قبلش فکر کردم. یا مثلا یهو اومدن سراغم.

اما امشب فرق داره. یا بهتره بگم به ندرت مثل امشب می‌شم که حس می‌کنم حالم چندان خوش نیست، نمی تونم اصلا تمرکز کنم رو چیزی، با وجود یه عالمه کار ضروری یه روز تعطیل کامل رو هدر دادم به کل! اینجور مواقع می‌دونم که نوشتن به درد می‌خوره. «بلاگ‌تراپی» مثلا! که البته، مثل امشب تبدیل میشه به غر زدن.مونولوگ... جفنگ...

الان داشتم فکر می‌کردم چقدر گاهی شبیه تد موزبی می‌شم. ربطی داشت یا نداشت نمی‌دونم! این جور مواقع زیاد نباید منطقی بود. باید نوشت، باید ریخت بیرون همه چی رو. مثل اون صحنه‌ی گرین مایل که «جان کافی» پلیدی‌ها (؟) رو می‌ریزه بیرون! 

امروز نمی‌تونستم آدم باشم. نمی‌تونستم هیچ کاری بکنم. غرق بودم توی یه مایع غلیظ! نه، هوا غلیظ شده بود. من توی هوای غلیظ گیر کرده بودم. گاهی اینطوری می‌شم. بعد تصمیم گرفتم بشینم تمام شعرهای توی وبلاگم رو توی یه دفترچه‌ی قشنگ بنویسم که اگر یه روز مُردم (که خب بعد 120 سال حتما این اتفاق میفته) به عنوان یک یادگار گرانبها بمونه! به به... شعرهای نغز اینجانب با دست‌خط خودم. تازه با روان‌نویس‌های رنگی هم نوشتم که از نظر گرافیکی هم جذابیت داشته باشه. یعنی فکر مارکتینگش رو هم کرده بودم.

چقدر مزخرف آخه آدم می‌تونه بگه؟

بعد دیدم که اکثر شعرها رو روز یکشنبه نوشتم. حتی قبل از اینکه بیام اینجا و یکشنبه‌ها تعطیل باشه! بله نکات تحلیلی فراوانی برای علاقه‌مندان هست در این باب. اما مساله اصلی این بود که من احتیاج داشتم امروز با یکی حرف بزنم. و اون «یکی» رو گیر نیاوردم. یعنی تلاش کردم. لیست دوستام رو باز گذاشتم جلوم. زنگ زدم به یکی‌شون اما بدبخت رو از خواب پروندم! دومی مادرشوهرش مریض بود، سومی جواب نداد رفت روی پیغامگیر، چهارمی... زنگ نزدم به چهارمی چون برخلاف گذشته تا میگه به به سلام دوست جـــون... می‌خوام فَکِش رو بیارم پایین بعدشم جفت پا بپرم روش... بقیه‌اش بدآموزی داره و خشونتش زیاده!

رسما غلاف کردم. من توی سی‌وسه سالگی هیچکس رو ندارم که بتونم راحت یکی از این روزهای اندوهبار رخوت رو باهاش سپری کنم. اگر ایران بودم هم نداشتم. اون «یکی» رو خیلی وقته ندارم. آیا این اتفاق واسه اکثر ما میفته؟ یا من اینطوری شدم؟ دقت داشته باشین که دوست صمیمی معنی‌اش با «یکی» فرق داره! و «یکی» لزوماً جنس دیگر نیست اما می‌تونه باشه!

راستی شماها فکر کردین که وقتی مُردین دلتون می‌خواد اعضای بدنتون رو اهدا کنین یا نه؟ به نظر من خیلی کار خوبیه. جون یکی رو می‌تونین با این کار نجات بدین (دارم بلند بلند با خودم فکر می‌کنم). اما فکر می‌کنم که حالا چه فایده یارو زنده بمونه؟ می‌میره که تهش! بعد می‌گم دِ این چه طرز برخورده؟ همه که مثل تو فکر نمی‌کنن، بعدشم وقتی بمیری که دیگه این ارگان‌‌ها به دردت نمی‌خورن. (وای این نیم‌فاصله گذاشتن منو نمود!) اما یه کم درد داره. فکر که می‌کنم بهش دردم میاد یه کم. اما خب دارم روش فکر می‎کنم که یه وصیت‌نامه بنویسم این مورد رو توش لحاظ کنم. کسی نمی‌دونه پست وبلاگی قبول هست در ازاش یا نه؟

امروز ساعت‌ها رو کشیدن جلو. من خبر نداشتم. غافلگیر شدم. یهو دیدم یکساعت بیشتر خوابیدم! اصلا فکر کنم تقصیر همین ساعت بود که انگیزه‌ی همه‌چی رو امروز در من نابود کرد. اما یادتون باشه اگر من مُردم، یه دفتر ده در پونزده هست که جلدش طرح سبز و بنفش داره، عین ابروباد، یادتونه؟ که یه دونه کِش هم داره که موقع بستن کیپ بشه (کِش دوست دارم!). تمام شعرهای جدیدم اون توئه! یادتون باشه که من خیلی ماه بودم ولی یه دونه «یکی» نداشتم واسه خودم! دلم می‌خواست رمان‌های هزار صفحه‌ای بنویسم مثل رضای خانه سبز (مجموعه داستان کوتاه هم قبوله). و یادتون باشه من یادم رفته بود دیگه عشق یعنی چی! یادتون باشه یه همچین شبی رو که من دری وری می‌گفتم. و شما همگی خواب بودین و نمی‌شنیدین!


#پی‌ام‌اس #معده درد #خالی # چطوری مادرت رو... ملاقات کردم؟ #کلیه #قلب #دِل!


شخصیت‌شناسی- اَندرو

نشسته بودیم کیک سیب می‌خوردیم. هوا خیلی دم داشت ولی اَندرو با همون لباسی که بیرون تنش بود، نشسته بود و شیرجه‌ها رو تماشا می‌کرد. من واقعا دلم می‌خواست بیکینی تنم بود اونموقع، حتی با اینکه هیچوقت لب دریا هم بیکینی تنم نیست! بگذریم...

اندرو دو متر قدشه، پوستش در حد سفیدبرفیه و موهای جینجر داره. آره، می‌میرم بگم نارنجی یا هویجی یا هرچی! به خاطر اینکه موهاش و مژه‌هاش جینجره! یه چیزی بین نارنجی و طلایی، زنجفیلی‌ه. موهاش همینطور عین علف‌های هرز رشد کردن و هر طُره یه طرف رفته. من این شلختگی‌اش رو هم دوست دارم اما اگر دوست‌پسرم بود زده بودم تو سرش مرتیکه رو! خب، شونه کن اون لامصبو! اما خوبه همینطوری... چشمای آبی‌آسمانیش پیدا می‌شه گاهی توی موج موهاش.

می‌گفت بعد المپیک یه ماه مرخصی می‌گیره و استراحت می‌کنه. بعدش جمع می‌کنه می‌ره هنگ‌کنگ! گفتم حواست هست که دفعه پیش گفتی کانادا؟ گفت اِممم... نه اما الان می‌گم هنگ‌کنگ! گفتم خب چرا آخه بچه؟ گفت دوسسس دارم خب! گفتم اگه اون پاسپورت بریتانیایی رو نداشتی بهت می‌گفتم دوس دارم یعنی چی!!! پاسپورتمو نگاه کرد، بعد منو نگاه کرد. گفت این عکسه اصلا معلوم نیست تویی‌ها!

پسر جینجرمون که به نوعی رئیس من محسوب می‌شه و مطمئن نیست که 24 سالشه یا 25، یه بار رفته هنگ‌کنگ و از اونجا خوشش اومده. هیچکس رو هم نمی‌شناسه اونجا اما روحیه‌اش ماجراجوئه، می‌خواد بره کشف کنه همه‌چی رو خودش به تنهایی! نمی‌دونه که ماجراجویی جزو بندهای حقوق بشر نیست وگرنه منم تا الان از این کارا زیاد کرده بودم. غلط‌های زیادی با پاسپورت ایرانی؟

اولین بار که دیدمش بهش گفتم اهل کجایی؟ گفت بگم هم بلد نیستی. بعد چون دید من ضربه روحی خوردم با این جواب، گفت ببین آخه من از یه شهر کوچیک میام، خود انگلیسی‌هام نمی‌دونن کجاست! گفتم حالا تو به من بگو که من یاد بگیرم شهرت کجاست. بعد دیدم راغب شد. انگار تا حالا واسه کس دیگه مهم نبوده «استوک» کجاست. گفت یه جایی بین منچستر و بیرمنگام. بعد من مثل نکته درسی تکرار کردم «بین منچستر و بیرمنگام. دیدی یاد گرفتم شهرت کجاست؟» بعدش خندید. یعنی کلا خنده است! مدام داره چرت و پرت میگه، خاطره تعریف می‌کنه و از اینکه یه بچه شهرستانیه که توی لندن سرسام می‌گیره، جوک می‌سازه. می‌گه عاشق کَمدِن تاون‌ه. نمی‎دونم چرا هربار از من می‌پرسه «برنامه آخر هفته‌ات چیه»، من خیلی صادقانه جوابشو می‌دم؟ زبونم نمی‌چرخه چیز دیگه بگم. جینجر در حد کار کافیه!

بهش گفتم بازم کیک سیب می‌خوای؟ گفت نه، بریم ناهار. نشسته بودیم تمرین مسابقات شیرجه رو می‌دیدیم توی دهکده المپیک! رئیس بزرگ خبر نداشت کار رو پیچوندیم. اما همه‌ش تقصیر اندرو بود. تقصیر اون بی‌خیالی و جوونی‌ و شوخ‌طبعی‌اش. تقصیر سرنوشتش‌، که توی یه شهری به دنیا اومده که کسی اسمش رو نشنیده اما با پاسپورتش می‌تونه هرجای دنیا که می‌خواد بره و عکس توی پاسپورتش عین خودشه، با موهای ژولیده‌ی نارنجی-طلایی و پوست سفیدتر از برفش!



این آفتاب دروغین



آن درخت

که در زمستان می‌شکفد

خواهد مُرد


آن مسافر

که به راه تو

قصد می‌کند

طوفان خواهد کُشت


من

که در گردابی سخت

دست و پا می‌زنم

به دست شیطانی پیر

نجات خواهم یافت


و تا آخر

در سردابی تاریک،

خاموش

خواهم ماند.

سارینا من گریه کردم باهات

زمان، یه دقه صبر کن! من هنوز توی هفته‌ی گذشته جا موندم. من هنوز دارم به پریشب فکر می‌کنم. زمان، یه دقه بتمرگ یه جا! من می‌خوام بشینم یه‌کم فکر کنم با خودم راجع به یه چیزایی. راجع به خیلی چیزایی!

بی‌حسی... این چیزیه که امروز اینجاست. توی این ارگان‌های زنده. توی این انگشتایی که دارن تایپ می‌کنن توی این ادیتور مزخرف بلاگ‌اسکای. و من هنوز نمی‌دونم چرا هنوز از این سرویس استفاده می‌کنم؟ شاید به اینم فکر کردم اگر تو یه دقه آروم بگیری و جایی نری!

یه حکایت مسخره‌ای هست که میگه: من هرموقع مراسم اسکار رو می‌بینم بعدش شروع می‌کنم توهم زدن که منم یه روز می‌رم اون بالا. بعدش تو توهم شروع می‌کنم به نوشتن متن سخنرانیم. مسلما توی بخش بهترین فیلمنامه هم برنده می‌شم. حالا که فرهادی با وودی آلن رقیب شده، چرا که نه؟

آخر حکایت هم احساساتی می‌شم و گریه‌ام می‌گیره! راستی چقدر خوب بود امسال کیت وینسلت نبود توی اسکار. توی فیلما خوبه اما وقتی میاد بالا جایزه بگیره یه حالت هیستریکی داره که منو مورمور می‌کنه!

آقا من دلم نمی‌خواد آرزوی محال ازدواج کنه. اصلا هم مهم نیست که به من مربوط نیست یا آخرش که چی؟ مهم اینه که من دوست ندارم. من یه عالمه تیکه‌های بی ربط دارم اینجا که باید سروسامونشون بدم. برای همین زمان جان شما باید وول نزنی یه مدتی، یه یه ماهی مثلا؟ نه زیاده خیلی خب، دوهفته؟

همین‌جوری نگهش دار تا من به خودم برسم. همه چی داره تندی از من رد میشه. همه چی داره منو جا می‌ذاره. همه چیزای با معنی از من گذشتن و حالا فقط شب روز کن و روز شب کن شدم. بعدش با خودم میگم که آخه یعنی چی؟ خب نمی‌خوام اصن هیچی رو. یعنی آخه واقعا کسی اهمیت نمیده من چی می‌خوام. واسه همین اگه همه‌ی اون چیزایی که من خواستم، نشده، پس منم دیگه نمی‌خوام چیزیو! اینجوری حداقل فکر می‌کنم یه کم حرف حرف منه!

این بی حسی باعث میشه آدم به ها بره. بره یه جایی که تا دوهفته دیگه‌ام نمی‌رسه برگرده. من از این زمان لعنتی بدم میاد. ازش می‌ترسم. خسته شدم از اینجا. خسته از خودم. خسته از خیال، خسته از واقعیت، خسته از اجبار، خسته از اختیار. بیان منجمد کنن منو، صد سال دیگه درم بیارن ببینیم اون موقع دنیا چه کثافتی شده.


مردن در جزیره - هشت

دَنیل، غریبه‌ها همواره غریبه خواهند ماند، حتی اگر سال‌ها با آنها بر سر یک میز بنوشیم و در آلبوم‌های قدیمی بارها بر هم لبخند زده باشیم. این روزها، برخلاف طبیعتم عمل می‌کنم. خودم را می‌اندازم میان غریبه‌ها. کسانی که تلفظ نامشان گاهی برایم ناممکن و گاهی تفریح است. آنچه در تو بود را در آنها جستجو نمی‌کنم. دیگر هرگز آنچه تو را «آشنا» کرده بود در دیگری جستجو نمی‌کنم. دنیل، این عهد با ناامیدی دخلی ندارد. این روزها، که زمین، آسمان و حتی چهره‌ام در آینه غریبگی می‌کنند، بیشتر پی می‌برم که آنچه ما در جستجویش بودیم، در ابهام نیازهایمان گم می‌شد و ما درمانده - و ناشیانه - به نامی می‌خواندیمش!

دنیل، آشنایی ما از چه بود؟ شاید حالا دسترسی به کتاب معانی مبهم بشر را داشته باشی. شاید آنجا که تو هستی سوال بی‌جوابی نباشد و روح غریبه‌ای سرگردان از میان پیکرهای بی‌جان عبور نکند. شاید آنجا که تو هستی »اطمینان» باشد، شاید «ایمان

برای من، اینجا، تعاریف هر ساعت غیرواقعی‌تر می‌شوند. همه چیز ساختگی‌تر می‌شود. هرچه آنرا مقدس، زیبا، غیرقابل توصیف می‌نامیدیم؛ همه‌ی آنچه بر آن سوگند می‌خوردیم جز فریبی زشت زاده‌ی ذهن ما نبود.

غریبه‌ها دنیل، زندگی با غریبه‌های یک روزه یا حتی چند ساعته آسان‌تر است. فقدان یک غریبه را چه کسی حس خواهد کرد؟ آنچه نمی‌توان تاب آورد سکوت سنگین «آشنایی» است که رفته، آشنایی که باز نخواهد گشت.

 

قلب یخی رسید

«من همچنان سقوط می‌کنم»ِ آلیشیا کیز را انداختم توی لوپ مدیا پلیر و برف می‌بارد. انگار این آهنگ را برای تیتراژ روی این برف ساخته باشند. یک دلم می‌خواهد برود بیرون و جفتک بیندازد اما دل دیگرم می‌گوید توی کانادا به اندازه کافی برف دیده‌ام و به اندازه کافی سرما خورده‌ام. اما دل دیگرم می‌گوید که برای بیرون رفتن زیر برف باید حتما کسی باشد. در نتیجه دل سوم ما که نقش چین و روسیه را بازی می‌کند، کلا قضیه را وتو می‌نماید و ما در اتاقی گرم به همراه خانوم آلیشیا کیز به نظاره‌ی برف می‌نشینیم.

من امروز در پی کشف و شهودهای اخیرم متوجه شدم که برف و بغل ارتباط خیلی تنگاتنگی باهم دارند. یعنی در زمان بارش چنین برف رمانتیکی در یک شب تعطیل حتما انسان باید در بغل انسانی دیگر - که البته از نظر عاطفی به هم نظر دارند- باشد. باید بارش برف را با ناز و نوازش تماشا نمود. من این حقیقت تلخ را نمی‌دانستم اما امشب متوجه شدم. البته برای منِ اول شخص مفرد زیاد فرقی نمی‌کند. وسع من به بیشتر از آلیشیا کیز درون مدیا پلیر نمی‌رسد. یا بغل یا دویدن در کوچه و تماشای برف، گردن را بالا گرفتن، چشمها را بستن، برف را مزه کردن، گوله برفی خوردن، تلافی کردن، خندیدن، دویدن، روی برف غلت خوردن، روی برف روی هم غلت خوردن... اوپس! کار به جاهای باریک و صعب‌العبور رسید.

این همسایه‌ی من، درِ اتاقش را چنان محکم می‌بندد که دیوار اتاق من می‌لرزد و رشته‌ی افکارم جر می‌خورد. خوبیش این است که خانوم کیز پیوسته می‌خواند و خودش، خودش را می‌زند اول آهنگ!

پارانرمال اکتیویتیززز

به همین زودی جمعه شد؟ شوخی می‌کنی! من همچنان تو فکر این بودم که یه هفته‌ی کامل دارم که به کارهام سروسامون بدم و حالا می‌بینم که فقط یه جمعه برام مونده، یه جمعه‌ی دیگه!

تازگی‌ها همش به این فکر می‌کنم که زمان کمی مونده، کلاً، زمان کمی مونده و باید ازش استفاده کرد. اما راستش شرایط «قشنگ» مملکت عزیزم اجازه نمی‌ده خیلی به بحث‌های روشنفکرانه برسم. بیشتر وقتم صرف «تلف شدن» می‌شه. اگر واقعا امسال دنیا تموم شه خیلی کِنِف می‌شیما!

من دوباره برگشتم به زمان قدیم. به اون زمانی که دفترچه خاطرات سایز جیبی داشتم، روش عکس یه قوی زیبا بود توی یه برکه، دوتا شاخه نی هم یه کناری دراومده بود. صفحه ها هم حاشیه سبزآبی داشت. من برگشتم به زمان دفترچه خاطرات نوشتن، دوباره. البته اینبار با اون بار خیلی فرق داره. نمی‌دونم مامانم کی وقت کرد اون دفترچه‌ها رو بریزه دور اما مثلا توی اونا می‌نوشتم: «صبح ساعت 9 بیدار شدم. به پارکینگ رفتم و با بچه ها بازی کردم. بهزاد با دوچرخه پیچید جلوی من و من با صورت رفتم توی ستون! ظهر ماکارانی خوردم. عصر رفتم کتابم را به کتابخانه پس دادم و برای بابا روزنامه خریدم. وقتی آمدم دیگر روز تمام شده بود.» اما الان خیلی مزخرف‌تر می‌نویسم. یعنی انقدر غم و غصه فلسفی و غیرفلسفی توش هست که حال آدم رو به هم می‌زنه. آخر سر هم کسی سردرنمیاره آخر روز من چطوری گذشته. نصفشم به رمزه که اگر احیاناً افتاد دست نااهل، پته‌مون نریزه رو آب! می‌دونی آدم تا صادق ننویسه، نویسنده نیست. این از من. اما خوبیش اینه که خودم رو مجبور کردم هر روز بنویسم. حتی چند جمله. دیگه حداقل هر روز می‌تونی بگی چی خوردی و چکار کردی دیگه! لازم نیست ادبی بنویسی و خلاقیت نشون بدی هر روز... حالا بعضی روزها شاید.

یه سیگنالایی داره میاد. هی می‌خوره به سر و صورت من. بعد من گوشامو تیز می‌کنم ببینم اتفاق خاصی داره دوروبر من میفته یا من خیالاتی شدم؟ بعد می‌فهمم که «یا خیالاتی شدم» درسته! اما سیگنالا قوی‌ان لامصب! خب بابا بیا بگو چته دیگه چرا میری رو اعصاب من؟ اینهمه رفتی بَسِت نیست؟ اسب!

نه، من خل نشدم، این سیگناله خودش می‌فهمه شما به گیرنده تون دست نزنین. امروز از صبح پای کامپیوتر بودم، باز مجنون شدم. روزایی که آدم نمی‌بینم اینجوری میشم. روزهایی هم که آدم زیاد می‌بینم باز یه دردسر دیگه دارم. تعادل روان یه چیزیه که قدرشو نمی‌دونین. از سلامتی حتی بهتره!


وای راستی این فیس‌بوک ایرانیه رو دیدین؟ ناز بمیرن ایشالا با این کپی کردنشون!