قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

پروازهای خروجی

 

« خیلی چیزها داشتم که بهت بگم. خیلی چیزها در ذهن و دلم بود که باید بیرون می ریختم. اما تو خسته بودی!»

 

سالن فرودگاه شلوغه و مثل همیشه صدای خانمی که اطلاعات پرواز رو پیج میکنه جوری از بلندگوها پخش میشه که هیچکس نمیفهمه چی میگه!

 

« من همه عمرم به عشق باور داشتم و تا اونجا که تونستم از راههای مختلف سعی کردم وفاداریم رو بهش ثابت کنم. همیشه گشتم و گشتم و راستش ییشتر عشق بخشیدم تا بگیرم.ولی من و تو بالاخره باهم شریک شدیم.

اکثر اوقات بین دونفر که از عشق حرف میزنن یا سوء استفاده روحی مطرحه یا جسمی.هدفم این نیست که همه آدمهایی رو که ادعای عاشقی میکنن پست بشمارم چون خیلی وقتها غیر عمد است.این سوءاستفاده یا از دید دیگه این عدم هماهنگی و تعادل بین افراد باعث میشه ارتباط دو نفر بعد از یه مدت محدودی ازبین بره.و اینجاست که میگن عشق زایل شده. ولی من میگم که عشق رو به زوال نمیره و منظورم از این حرف اینه که اصولا اون حلقه نامرئی که دو نفر رو در آغوش گرفته بود عشق نبوده.

میدونی انسانها همونطور که خیلی راحت دچار خطای دید میشن به همون سادگی هم میتونن دچار خطای ذهنی یا خطای احساسی بشن. و من و تو هم از جرگه این آدمها بیرون نیستیم.»

 

سرم رو 180 درجه می چرخونم تا مونیتورهای فرودگاه رو ببینم. فاصله ما از اونها زیاد نیست اما نمیتونم واضح اسم شهرها و شماره پروازها رو بخونم.چشمهامو ریز میکنم،گمونم باید دوباره چشم پزشک معاینه ام کنه!

می پرسی وقتش شده چمدونم رو تحویل بدم و من میگم: نه!  تو چشمهای من خوتو نگاه میکنی و می پرسی خیلی آفتاب سوخته شدی؟ و من همینطور که هنوزم توی دلم برات ذکر میگم جواب میدم : نه زیاد! ولی بعداً که حواسم رو جمع میکنم می بینم حسابی سوختی.

 

« همیشه عقیده داشتم و دارم که هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمیفته. مخصوصاً وقتی کسی از ته دل دعایی میکنه و حاجتی داره باید خیلی بعد از اجابت اون دعا هوشیار باشه. پیش خودم فکر میکنم که 7 سال بیهوده برخلاف آب شنا نکردم. همیشه کمترین شباهت رو به همسنهای خودم داشتم.از نظر طرزفکر،رفتار،گفتار و توقعات. نمیخوام با هم توی یه دنیای فانتزی افتخار کنیم که آدمهای برتروخاصی هستیم ولی خودت می دونی من چی میگم!

زمانی صبروتحمل زیادی داشتم که توی یکسال گذشته احساس کردم کاملاً از دست دادمش.اما میدونی خبر خوب چیه؟ دیگه از بی تابی خبری نیست.دوباره آموختم که صبورباشم.

من دعایی کردم، چیزی خواستم و اجابت شد.مطمئنم که خداوند در این زمینه با من و تو شوخی نداشت.»

 

شماره پرواز من از بلندگو اعلام میشه.من نیم ساعت زودتراز تو می پرم.توی صف تحویل بار که ایستاده ام خداخدا میکنم یکساعت تاخیر داشته باشم.حالا میفهمم که حتی یه تاخیر پرواز چه حکمتی میتونه داشته باشه. از دور تورو زیر نظر دارم. تویی که خسته ای!

 

« کاملاً محسوس است که ظرافت رفتارت کم شده.رگه های بی تفاوتی،سردی و حتی کمی خشونت مثل تارهای سفید موهای من با اینکه اونقدرها زیاد نیست اما کاملاً مشخص است. خودت رو کنترل میکنی.اما همه اش هم یک کنترل درونی نیست. زمان با انسان،با روح انسان کارهایی میکنه که باورکردنی نیست.

این تردید که آیا این لحظه زمان مناسبی است برای گفتن یک حرف یا انجام یک عمل  همونطور که می تونه باعث از دست رفتن بزرگترین فرصتهای زندگی بشه ، می تونه حساسترین لحظات زندگی رو هم نجات بده!

 

می خواستم بایک جمله شروع کنم...و شاید فقط همون تک جمله کل مطلبی بود که باید میگفتم:

آیا ما باهم چیزخاصی داشتیم؟

آیا به یاد میاری اون لحظات بکر رو؟ سعی کن بین خاطرات خوب و لحظات منحصر بفرد تفاوت قائل بشی.

آیا به یاد میاری؟ اینو قبلاً بهت گفته بودم؟ اینکه دو قلوهای افسانه ای یادته یا نه؟ خاطرت هست وقتی باهم بودن چه قدرت عجیبی پیدا می کردن؟ آیا به نظرت نیومده که وقتی ما در کنار هم بودیم انگار از دو نفر بیشتر بودیم؟

خیلی قدرتمندتر...آگاهتر...نورانی تر...وزیباتر!

برای توهم اینطور بود؟ این خیلی مهمه....باورکن! اینکه دونفر در اولین برخوردها فکر کنن سالهاست همدیگر رو میشناسن.اینکه قبل از اینکه یکیشون حرفی بزنه دیگری جوابش رو بده.»

 

برگشتم و کنارت نشستم.اینبار نوبت پرواز توست که اعلام بشه.از تاخیر خبری نیست.هنوز چیزی نگفتم.

چون تو آمادگی شنیدنش رو نداری. تو آمادهء پس زدنی.آمادهء نجات زندگی من.آمادهء هدایت من به سمت خوشبختی!

 

« آیا واقعاً میدونی من باید به کدوم جهت برم؟ آیا واقعاً کار ساده ایست تشخیص اینکه خوشبختی چطور،با چه کسی و کجا به سراغمون میاد؟

آیا خداوند مارو خواهد بخشید؟

ما داریم بر خلاف طبیعت حرکت میکنیم.این قیاس شاید دقیقاً منظورم رو نرسونه اما درست مثل این میمونه که پدرومادری تنها فرزند تیزهوششون رو از درس خوندن منع کنن تنها به این خاطر که چشمهاش ضعیفه!!

آیا خداوند مارو می بخشه؟

آیا سرنوشت همیشه انقدر راحت یه همچین موهبتهایی رو سرراه آدم قرار میده؟ و درسته که ما خودمون رو مجاز بدونیم و از دستشون بدیم فقط به این بهانه که در تمام لحظات کامل و شادو رویایی نبوده،به این بهانه که لحظات سخت داشته؟

هیچ چیز خوبی آسون بدست نمیاد.

من بعضی وقتها فکر میکنم فریبت دادم! آیا شراکت در شادی و غم در سختی و آسانی، در سلامت و بیماری همینقدر کشکه که هر وقت کم آوردی  بشه ازش شونه خالی کرد؟

زندگی به کسی رحم نمیکنه و بدون بها  پاداشی نمیده.

یعنی ما استحقاقش رو نداشتیم و نداریم؟ این نعمت به ما عطا شد. ما با هم یه چیز خاصی داشتیم و من معتقدم تا آخر باید حفظش کنیم.»

 

کارت پروازها در دستمون.گیت پرواز من باز می شود.این دومین بار است که درست قبل از خداحافظی تا سرحد مرگ مرا عصبی میکنی.

وقتی میخواهی یادآور بشی که چه بحران زجرآوری رو پشت سر گذاشتیم و هیچکدوممون نمیخواد که اونروزها تکرار بشه!

در آخر یک نگاه،یک لبخند و یک خداحافظی ساده.

 

« درست قبل از اینکه چرخهای هواپیما از باند جدا شود با خودم عهد میکنم که دیگر فراری در کار نیست.

زندگی هر بازی ای که دلش میخواهد سرمان در بیاورد...من دیگر تنهایت نمیگذارم!»

 

 

آه عزیزم٬بی شک ما دیوانه ایم!

مادامیکه جسمهایمان یکدیگر را به فراموشی می سپارند روحهایمان آن بالاها همدیگر را به سختی در آغوش گرفته اند و به اشکهای وقت و بی وقت شبانهء من وتو می خندند.

و این حُزن انگیزترین سمفونی ای است که به عمر خود شنیده ام!

آیا زندگی های بسیاری را زیسته ام؟

 

« به وقتش هدایت خواهی شد.هدایت خواهی شد...به وقتش. هرگاه آنچه را به خاطرش به زمین فرستاده شدی به انجام برسانی٬ زندگیت تمام میشود. اما نه پیش از آن.تو فرصت زیادی داری... فرصت زیاد...»

استادان بسیار٬زندگی های بسیار

دکتر برایان ال. وایس

 

تناسخ؟ بازگشت دوباره روح به جسم؟ تکامل؟ سطوح مختلف  آموزش؟

به خوندنش میارزه حتی اگر به تناسخ اعتقاد چندانی نداشته باشی! شاید جواب بعضی از سوالها رو بگیری یا تسکین بعضی دردها .

خودشناسی تابستانی

 

درست مثل هندوانهء در بسته می مانی:

زمانی که میهمان غریبه داری٬سفید و نمدی و بی مزه.

وقتی که اتفاقی از وانتی کنار جاده خریدی٬سرخ و ترد و شیرین.

لااقل به شرط چاقو باش!

شاعرانهء ممنوع

 

عزیزم سلام،

 

نمی دانم وقتی این نامه را می خوانی کجاهستی و در چه حالی اما من امشب شاید هزاران کیلومتر دورتر از تو در آپارتمان کوچکی تنها نشسته ام و خاطراتی که حتی دورتر از این فاصلهء هزاران کیلومتری بین من و توست نمیگذارند بخوابم. خاطراتی ممنوع که خودم بارها با تاکید برایت توضیح داده ام باید فراموششان کنی وزندگی جدیدی را بی « من» برای خودت بسازی! وامشب این خاطراتِ دورِ ممنوع خواب راازمن گرفته اند.

 

عزیزم مرا ببخش که مکرراً توراعاشقانه عزیزم صدا میزنم.همانطورکه میدانی من آدم کاملی نیستم و امشب اهمیتی نمیدهم که ممکن است درست در همین لحظه کس دیگری خالصانه تورا اینگونه خطاب کند. بگذار امشب مراباخودش به گذشته ببرد. به زمانی که این واژه متعلق به من بود و نه هیچکس دیگر!

 

نمی توانی حدس بزنی از آن دنیای زیبا و رنگینی که برای خود داشتیم دلم برای چه چیزی بیشتر از همه تنگ شده است:

 

« درانتهای روز خسته از کار طولانی در آغوشم خوابیده ای.من دلم مبخواهد ساعتها حرف بزنیم،دلم میخواهد صدایت را بشنوم، دلم میخواهد وقتی طره مویت را از پیشانیت کنار میزنم چشمانت از شیطنت برق بزند .ولی تو چشمانت را می بندی و می گویی که خسته ای. می گویی دلت می خواهد سرت را روی بازوی چپم بگذاری و بخوابی.می گویی حتی برایت مهم نیست که دست من در این حین خواب برود و من می خندم. موهایت را نوازش میکنم و میگذارم آرام بگیری . اما میدانی که نمی توانم زیاد رومانتیک باقی بمانم!

برای اینکه به تو نشان بدهم رفتارت کودکانه است و حس لجبازی تورا تحریک کنم شروع میکنم برایت با لحنی بچگانه زمزمه کردن:

یه موش بودش کوچولو                               گاز میزدش به هلو

پنیروخوردو در رفت                                 با دُمب گربه وررفت

گربه  میومیو کرد                                     موشه روهپلی هپوکرد

 

وقتی شروع به خواندن میکنم با چشمان بسته لبخند میزنی و ناخنهایت رادر دستم فرومیکنی اما خط آخر که خوانده میشود چشمانت را باز میکنی ، لبانت را غنچه، بین ابروهایت یک چین عمیق میفتد و کودکانه اعتراض میکنی که دوست نداری گربه موش را هپلی هپو کند!

من بلند می خندم و برایت ، مثل همیشه منطقی، توضیح میدهم که طبیعت موشها و گربه ها همین است. تو این منطق رادوست نداری.تو لالایی کودکانه ای را که موشها در آن به دام بیافتند دوست نداری و من نمیدانم چگونه میشود تورا راضی کرد که نمی توان به موشها و گربه ها فهماند باید مسالمت آمیز درکنار هم زندگی کنند.

پریشانی تو مرا متعجب میکند و نمیدانم که باید مثل یک ناز دخترانه خریدارش باشم یا جداً برای بدست آوردن آرامش تو کاری انجام بدهم!

دیگر میلی به خواب نداری.عاقبت موش کوچولو شیرینی خواب راازتو میگیرد و من بازهم موفق نمیشوم یکی از خواسته های سادهء تورا برآورده کنم.»

 

و امشب   رویای من اینست که تو، دیگربار، خسته و رنگ پریده پس ازیک روزکار سنگین و طولانی سرت راروی بازوی چپم بگذاری ومن برایت هدیه ای داشته باشم که غافلگیرت کند.

برایت دوباره لالایی ام را می خوانم:

 

یه موش بودش کوچولو                          گاز میزدش به هلو

پنیروخوردو در رفت                            با دمب گربه وررفت

گربه میو میو کرد                                دویدو دنبالش کرد

موش پریدو قایم شد                              گربه خپل کنف شد

 

وتو همانطور با چشمان بسته لبخند میزنی با ذوق ناخنهایت را در دستم فروکنی و بعد آرام با خیالی آسوده از بازی موش و گربه دستانت را دور گردنم حلقه کنی و صورتت را به سینه ام نزدیکتر تا گرمی نفسهایت را حس کنم و ضربان قلبت را بشنوم.

 

عزیزم، هیکدام از آن نقشه هایی که کشیده بودیم جامه عمل نپوشید و من حتی گوشه ای از آرزوهایی که برای خوشبخت کردن تو در سر می پروراندم به حقیقت مبدل نکردم. انسان نمی تواند در تمام میادین موفق باشد اینطورنیست؟ شاید برای توجیه خودم از تئوریهای دیگران استفاده میکنم،نمی دانم. اما مطمئنم  تو تنها کسی هستی که بدون گفتن همه حرفهایی که می خواهم بگویم ولی نمی توانم مرا میفهمی! ویا حتی فراتر از آن :

 مرا می بخشی.

من دیگر قادر نیستم هیچکدام از آن رویاهایی را که برایت تصویر کرده بودم از نو زنده کنم. آنها مُرده اند، برای همیشه. ونمی توانم  تمام تلخی هایی را که تو به هیچ عنوان استحقاقش را نداشتی و متحمل شدی جبران کنم. این باعث میشود یاسی وجودم را پر کند و بابدبختی غیرقابل وصفی به این نتیجه برسم که هیچ چیز خوبی برایت به یادگار نگذاشته ام و این برای یک مرد بسیار دردناک است.

 

پس امشب برای اولین بار در زندگیم دست به شاعری زدم و با اینکه سرانجام همیشگی موش و گربه را میدانم  فقط به بهای بدست آوردن یک لبخند تو ، آخرین لبخند تو برای من، لالایی ام را از نو میخوانم تا تو آسوده به خواب روی. بی غم و بدون «  من ».

میگن آدمها به امید زنده ان !

اما بعضی چیزهای دیگه هم هست که آدمها رو زنده نگه میداره. مثلاْ وقتی دیگه به این فکر نمیکنن که چرا زنده ان! تبدیل به آدمهای تعریف شده ای میشن و یه سری کارای روزمره رو انقدر انجام میدن تا بمیرن.

پیش دبستانی

- خانم اجازه!

- جـــــــــــونم؟

- ما تا کجا میتونیم کسی رو دوست داشته باشیم؟

- بستگی داره از نوع طولی باشه یا عرضی!

- یعنی چی؟

- اگر از نوع طولی باشه٬محققان میگن یه حداکثر فاصله ای بر حسب کیلومترهست٬البته من رقم دقیقش رو فراموش کردم٬ که اگر اونی که دوستش دارین از این مقدار دورتر بشه دیگه نباید دوستش داشته باشید. یعنی قیدشو چی؟؟؟... بزنین!

- اونوقت عرضی اش چیه؟

- راجع به نوع عرضی علما عقیده دارن که اگر معلوم بشه از طرف مقابل چیزی نصیب شما نمیشه٬ که البته تاکید روی اون حلقهء طلایی معروفه٬ و یا در شرایطی معلوم بشه دیگه نمی تونین کنار هم باشین و با هم لحظات پروانه ای بگذرونین ٬باز هم نباید دیگه دوستش داشته باشین.

- اگر از نوع ارتفاعی باشه چی؟

- اصلاْ همچین چیزی نداریم! منظورت از « ارتفاعی‌» چه نوعیه؟

- یعنی اگر کسی رو دوست داشته باشیم . حتی اگر از اون محدوده طولی دورتر باشه یا مشخصات نوع عرضی  هم مهیا نباشه.یعنی ازش چیزی نخواهیم٬ یعنی قرار نباشه باهاش به جایی برسیم! محققان راجع به این مساله نظری ندارن؟

- نه عزیزم٬ البته شما هنوز سن ات برای فهمیدن این چیزها خیلی کمه اما محقق جماعت وقت اینو نداره که راجع به داستانهای تخیّلی نظر بده! در ضمن اینجور دوست داشتن ها ممکنه برای اونی که دوستش داری عوارض جانبی داشته باشه!

ـ چی؟؟؟

- ممکنه دچار عذاب وجدان مزمن بشه و اگر شدت داشته باشه حتی کهیر بزنه!!!

 

عمق

گفتم:

ببین! طرف مقابلت هر چی که هست تو هیچوقت نباید یادت بره کی هستی!    

چرا خودت رو دسته کم می گیری؟ چرا توانائیها و داشته هات رو ارزون میفروشی؟    

چرا تا یکی سعی میکنه خودش رو مهمتر از اونچه که هست نشون بده تو دست و پات رو گم میکنی و فکر می کنی هیچی نیستی؟      

چرا همش اون؟    

تو چی دوست داری؟ چی برات مهمه؟ دنبال چی هستی؟ 

سعی کن شخصیت مستقل خودت رو حفظ کنی! خودت رو قبول داشته باش!

گفت:

آره...تو درست میگی...حرفات منو به فکر فرو برد! 

حالا نمیگم رونیز...اما ما از پسرهایی که مثلاْ زانتیا یا پرشیا دارن سطحمون خیلی بالاتره!

 

من چیزی نگفتم چون داشتم با خودم مجسم میکردم که کلّه ام رو محکم میکوبم تو دیفال!!!!!!

اینم میشه !

« آنکه چرایی دارد با هر چگونه ای کنار میاید»

نیچه

پالس

هنوز هم گاهی با لبخند کودکی شاد میشوم وبا قطعه شعری اشک میریزم.

بعد از چندین خاکسپاری  هنوز زنده است.

گوش کن...