قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

جوزف شاعر

اون اوایل که تازه اینترنت «دایال آپ» باب شده بود و هنوز هر کسی نمی‌دونست ایمیل یا مسنجر چیه٬ من از طریق یاهو یه دوست پیدا کردم !

خب تا اینجا که شاهکار نکردم!!! اما دوست من٬ جوزف٬ یه مرد آمریکایی ۵۰ ساله بود که توی اون زمان که با من آشنا شد داشت دور آمریکا رو با ماشین خودش می‌گشت. جوزف آدم خیلی باحالی بود و با اینکه زبان من اونقدر قوی نبود با صبوری خاصی ارتباطمون رو حفظ می‌کرد. از اون آدمهای دیوونه بود٬ از اون آدمهای عجیب غریب دوست داشتنی! اونایی که هزارتا شغل عوض کرده بودن و همیشه تو خلوت خودش شعر می‌گفت. هیچوقت شعرهاش رو جدی نمی‌گرفت تا دخترش کم کم بزرگ شد و اصرار کرد شعرهاش رو چاپ کنن.

اون این کار رو کرد و جای خودش رو توی ادبیات معاصر آمریکا باز کرد. اون زمان هم برای تبلیغات کتابش داشت دور آمریکا سفر می‌کرد.

خلاصه بعد از اون چندین کتاب شعر ازش منتشر شد ولی از شانس بد من٬ آی دی یاهوم هک شد و آدرسش رو هم حفظ نبودم و انقدر سرم شلوغ بود که کم کم فراموشش کردم. اما همون موقع که شعرهامون رو برای هم می‌فرستادیم و نظر می‌دادیم٬ من ازش اجازه گرفتم تا شعرهاش رو ترجمه کنم.

حالا همه‌ی این حرفا رو زدم که بگم بالاخره عزمم رو جزم کردم به طور جدی شعرهاش رو ترجمه کنم و به تازگی اولین شعرش توی مجله ادبی جن و پری منتشر شده.

حتماْ کارم بی نقص نیست٬ چون یه تازه‌کار پر رو هستم! اما خوشحالم که دارم سعی می‌کنم. حس خوبی بهم می‌ده.

شعر به تو اندیشیدن تقدیم به هر کی اینجا رو می‌خونه!

نادر ابراهیمی درگذشت

 

نه. دوست ندارم مُرده باشد. این مرد با قلمش در زندگی من خیلی اثر گذاشت.

آنروز که آمده بود دانشگاه ما٬ گفت: «نوشتن٬ درمان همه‌ی دردهای من است.»

اما بعضی دردها با نوشتن درمان نمی‌شود نادر جان٬ باور کن!

بی تو هرگز با تو ...

 

-          ما تنهاییم؟

-          نمی‌دونم. فکر کنم همه همسایه‌ها خواب باشن.

-          پس ما تنهاییم. الان این تیکۀ آسمون فقط مال ماست. این تیکۀ درخت کاج کوچه. نور نارنجی بزرگراه و اینهمه غم...

-          چراغ‌هاشون خاموشه. آره، همه شون خوابن.

-          تنهایی ما پر شدنی نیست!

-          یعنی می‌گی بیدارشون کنیم؟ آخه همه شون صبح زود می‌رن سرکار.

-          اینجور تنهایی رو باید تحمل کرد. اصلاً اگه شریک شدنی بود که دیگه تنهایی نبود. دیگه لذتی نداشت.

-          می‌تونیم فردا براشون تعریف کنیم که امشب چطوری بود.

-          ما آزادیم؟ یعنی چون تنهاییم پس آزادیم؟

-          به هرحال نباید حق همسایه رو زیر پا گذاشت. تا وقتی سروصدا نکنیم، آزادیم. نذار بیدار شن!

-          اگه باهم باشیم، اگه بخوایم همۀ این شب‌ها و کاج‌ها و نورها و غمها رو باهم شریک بشیم... شاید همه دوست نداشته باشن. شاید معذب بشن و روشون نشه به ما بگن.

-          می‌خوای همه شون رو یه روز ظهر دعوت کنیم؟ یا برای عصرونه. همه بالاخره شیرینی و میوه و یه لیوان چایی رو دوست دارن.

-          اونها چی؟ اونهام تنهان؟ یا آزاد؟ شاید اونهام می‌ترسن ما آسمون و گلدونها و ابرها و پرده‌ها و عکس‌های روی شومینه‌شون رو دوست نداشته باشیم!

-          آدمای خوبین. به نظر مهربونن. حالا نمی‌دونم معاشرتی هم هستن یا نه؟!

-          یه بار یکی‌شون منو برای یه قهوه دعوت کرد. اما بعد خودش دعوتش رو پس گرفت. ترسید. ترسید تنهاییش رو همراه قهوه‌اش تا ته سر بکشم.

-          باید تعارف می‌کردی. با اینا باید آداب معاشرت رو رعایت کنی. مثلاً اگه دعوتشون رو زود قبول کنی جا می‌خورن.

-          پس ما تنهاییم.

-          فردا یه کیک بپز. زنگ همه شون رو می‌زنیم ببینیم کدوم جرئت می‌کنه بیاد پیشمون.

-          حتی اگه یه بار پاشون باز شه اینجا اونوقت دیگه ما این زندگی رو که الان داریم نخواهیم داشت. همه چی عوض می‌شه. آدما ما رو می‌بینن. دمپایی دم حموم رو، رومیزی آبی رو، اون مجله‌های خاک گرفته رو. بعدش دیگه نه تنهایی هست نه آزادی. تازه احتمالش هست که اونهام ما رو دعوت کنن!

-          زیاد بهشون نمیاد فضول باشن. شاید مثلاً چند وقت یه بار برای احوال پرسی، گرفتن شارژ یا قرض گرفنن دوتا تخم مرغ پیداشون بشه. به هرحال همسایه‌ن. تو که نمی‌خوای منزوی باشیم؟ می‌خوای؟

-          ما تنهاییم؟

-          نمی‌دونم. فکر کنم همه همسایه‌ها خواب باشن.

این را امروز دیدم و خوشم آمد:

Fairy tales do not tell children the dragons exist. Children already know that dragons exist. Fairy tales tell children the dragons can be killed

Gilbert Chesterton 1874-1936

*

چند روز است یک کتاب جدید می‌خوانم به نام : دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد.

نوشته‌ی آنا گاوالدا نویسنده‌ی فرانسوی، نشر قطره. مجموعه داستان کوتاه است که بسیار از خواندنش لذت می‌برم. تاثیرگذار هستند و کمی تا قسمتی غم‌انگیز. تا اینجا که همه‌ی داستان‌ها راوی داشته. بعضی‌ها راوی مرد و بعضی زن. به نظرم آنهایی که از طرف زن تعریف می‌شوند قویترند. به واقعیت‌ها می‌پردازد و به عشق. آنهم با یک زبان و لحن گاه طنزگونه و روان. خوشم می‌آید. هر داستان را که تمام می‌کنم دلم می‌خواهد حداقل یک روز مزه‌مزه اش کنم و توی حال و هوایش باشم تا بعد بروم سراغ داستان بعدی.

*

دلم گرفت. درست مثل یک کسوف کامل!

شهوت و فراموشی

بعضی وقتها احتیاج داری یه نفر آروم بزنه روی شونه‌ات و بهت بگه: «کار درستی کردی» یا « می‌دونم کار سختیه اما تو از پسش براومدی» یا یه همچین چیزی. یه قوت قلب. حتی اگر تو بدونی که این همدردی یه حرف مفت بیشتر نیست. اما باز هم یه جور تاییده. و تایید دیگران همیشه حال آدم رو بهتر می‌کنه. کار آدم رو توجیه می‌کنه و به تو یه حس پذیرفته شدن میده. یا مثلاً یه حس تقدیر از خود برای کاری که کردی و فکر می‌کنی مثل یه فداکاری بزرگ می‌مونه.

 

بعضی وقتها باید یه چیزی رو تموم کرد. باید قبول کنی که ظرفیت تحمل یک موقعیت خاص رو نداری. قرار نیست ادعا کنی یه آدم دردکشیده‌ای یا خودتو با کسایی مقایسه کنی که توی زندگیشون فاجعه‌ای رخ داده. فقط قبول می‌کنی که تو با این شخصیت، با این روحیه، با این میزان عقل و احساس دیگه قادر به مدارا با وضعیت فعلی نیستی. قادر به ادامه‌ی یه بازی قدیمی نیستی.

 

می‌خوای یک جریان متوقف بشه. صدای یه رودخونه رو که از پشت خونه‌ات رد می‌شه نمی‌خوای دیگه بشنوی. یا باید کر بشی یا خونه‌ات رو عوض کنی. و بالاخره یه روز این تصمیم مهم رو می‌گیری؛ اینکه چطور یه داستان رو تموم می‌کنن. مثل یه نویسنده که اولین کتابش رو تموم می‌کنه بدون اینکه اهمیت بده خواننده چی می‌خواد. جوری تمومش می‌کنی که باید. جوری که احساس آرامش کنی. هرچند این آرامش، مطلقاً به معنای بی‌خیالی و درازکشیدن تو یه ساحل شن سفید نیست. فقط یه سبکی ساده است.

 

گاهی این تموم شدن مثل قطع شدن یه طناب ضخیمه و سقوط کردن یه چیز سنگین مثل یه آسانسور پر از آدم و خاطره‌. تو اون بالایی و تبر به دست دیگه هیچوقت از سرگذشت آسانسور باخبر نمی‌شی مگر حماقت کنی و اونهمه طبقه رو بری پایین و شروع کنی با دست خالی خرابه‌هارو زیرو رو کردن و جنازه‌ها رو درآوردن. البته اینو اصلاً بهت پیشنهاد نمی‌کنم!

 

طناب پاره شده، یه سرش اون بالا پیش تو می‌مونه که می‌تونی مثلاً یه گلدون شمعدونی بهش آویزون کنی یا به عنوان دکور با چند تا طناب دیگه ببافیش. بعد از چند سال دیگه به نظرت نمیاد. دیگه به چشم نمیاد. پشت یه ویترین جدید شیشه‌ای یا یه کتابخونه‌ی چوبی اونقدر می‌مونه تا سالهای زیادی پشت هم بیان و برن.

 

بعد یه شب روی تخت دراز کشیدی و از پنجره‌ی نیمه باز اتاق خواب یه نسیم موزی می‌وزه. یهو یه چیزی توی دلت خالی می‌شه. یهو خاطره‌ها جون می‌گیرن. انگار یه روح از حفره‌ی خالی اون آسانسوره اومده باشه بالا. پرت می‌شی توی یه دنیای دیگه. دنیایی که انگار شبیه‌سازی دنیای قبلیه اما خودت می‌دونی که هیچ‌وقت همون نیست. گذشته تکرار نمی‌شه فقط ذهن با یه رنگ و لعاب دیگه بازسازیش می‌کنه. یه جاهایش محوه. خطوط کامل نیست، یه هاله‌ای وجود داره. انگار ذهن حیله‌گر مخصوصاً یک جاهاییش رو پررنگتر یا کم رنگتر می‌کنه. به خاطر میاری.

 

اون لحظه، یک آن، نفست حبس می‌شه و بعد از سالها، تردید و وحشت تورو تا گلو توی خودش می‌پیچه. بدنت یخ کرده. «آیا اشتباه کردم؟»... « آیا باید بازهم صبر می‌کردم؟»... و بعد تخت تکونی می‌خوره و دنیای فانتزی و غیرواقعی تبدیل به همون اتاق‌خواب تاریک می‌شه که نسیمی درش می‌وزه و نور کمی از تیر چراغ برق کوچه روی تشک افتاده. همسرت غلت زده. به عقربه‌های شبرنگ ساعت کوچیک روی میز نگاه می‌کنی و برای فکرهای بی سروتهی که کردی از خودت تعجب می‌کنی. پهلو به پهلو می‌شی و چشماتو می‌بندی تا زودتر بخوابی و فردا دیر سر کار نرسی.

 

ابزورد

*

بعد از غروب در پیاده‌ رو با دهانی باز راه می‌رفت. چشمانش همه چیز را با حالتی غریب می‌نگریست؛ انگار از سیاره‌ای دیگر پرتش کرده باشند توی این جسم، توی این زندگی. انگار گذشته‌اش را نمی‌دانست. چشمانش با شگفتی همه کس و همه چیز را می‌پایید. به طرف شمال می‌رفت. سوز اندکی می‌گفت: پاییز است.

 

+

از خواب بیخودی عصر کسل بود. یهوهوس پیراشکی کرمدار کرد. با این‌که خوشش نمی‌اومد توی تاریکی از خونه بره بیرون، لباسش رو پوشید و پیاده راه افتاد طرف شیرینی فروشی. خیابون یه شیب ملایم به سمت شمال داشت و به خاطر همین کمی به نفس نفس افتاد و دهنش نیمه باز موند. افکارش بهم ریخته بود انگار از یه خواب عمیق پرونده باشنش و فرستاده باشنش تو خیابون. انگار یهو یادش می‌رفت کجاست. اولش یه کم سردش شد. سوز می‌اومد. اما ده دقیقه ای که از پیاده رویش گذشت کم کم خون زیر پوستش دوید و گرمتر شد. تاریک بود و صدای نهر آب شنیده می‌شد.

 

×

شکل‌های بی شکل

رنگ‌های نامأنوس

منگی یک غروب پاییزی.

مرگ

هنگامی که همه باورم را به معجزات از دست داده باشم

هنگامی که امید٬ واپسین نوای خود را فروچکاند

و سکوتی بی پایان٬ مقعر وسخت٬ انعکاس یابد

 

هنگامی که آسمان زمستان

نیست مگر خاکستر چیزی که قرن‌ها و قرن‌ها پیش سوخته

 

هنگامی که احساس می‌کنم تنهایم

چندان تنها که در اتاقم به دنبال خویش می‌گردم٬

بسان کسی که گاه به دنبال شی‌ء گمشده٬ نامه ای مچاله به گوشه ها می‌گردد

 

هنگامی که چشمهایم را می‌بندم و بیهوده خیال می‌کنم

که بدین شیوه از اینجا دور خواهم شد

از خودم

و از همه چیزهایی که متهمم می‌کنند

که بر لاشه ای فضیلتی ندارم

 

احساس می‌کنم که دوزخی سرد هستم

در زمستان بی نهایتی که خون را در شریانهای آدمی منجمد می‌کند

که کلمات زرد را خشک می‌کند

که خواب را فلج می‌کند

که دهانبندی از یخ بر ما می‌زند

و هرچیز را با خطوط خشن رسم می‌کند.

 

احساس می‌کنم که اکنون برون از مرگ خویش می‌زیم

تنها مرگ من درحال

مرگ من که نه در آن شریک توانم شد و نه برآن زاره توانم کرد

مرگ من که برایش تسلایی نتوانم یافت.

Xavier Villaurutia

احتیاط- خطر ریزش اشک

- اعظم جون دیر که نیومدم؟... آخه می‌دونی برای من سه یا چهار هفته زیاد با هم فرق نمی‌کنه، چون اصلاً پر مو نیستم. تازه از وقتی میام پیشت دیرتر هم درمیان. فقط توروخدا حواست باشه مومش زیاد داغ نباشه. آخه نه اینکه پوستم سفید و نازکه، حساسیت می‌ده و قرمز می‌شه. دفعه‌ی پیش تا دو روز پاهام دون دون بود... یادته؟ عروسی یکی از دوستام بود. ... ولی اعظم جون واقعاً ما زن‌ها گناه داریم‌ها! یعنی می‌خوای تمیز و مرتب هم باشی باید درد بکشی... می‌خوای خوشگل بشی باید درد بکشی... می‌خوای زن بشی باید درد بکشی... می‌خوای مادر بشی باید درد بکشی... می‌خوای عاشق باشی باید درد بکشی...کلاً چون زنی باید درد بکشی! ... آی... اعظم جون این تیکه هنوز تمیز نشده ها، آره ببین...یه چندتا اینجا مونده! ... نه، با موچین نمی‌شه، یه بار دیگه موم بزن روش! ... بدبختی یکماه بعد بازم درمیان. دوباره سر سیاهشون می‌زنه بیرون. اینهمه دردسر می‌کشی، یک روز تمام هم عین لبو قرمز می‌شی، دلت هم خوشه که ترو تمیز شدی! بعدش کمتر از یکماه دوباره شروع می‌کنن به دراومدن. اعظم جون کاش می‌شد همه‌شون رو لیزر کرد. آخه لامصب گرون هم هست، نمی‌شه! ... آخ... نمی‌دونی وقتی از اینجا می‌رم بیرون چه حس خوبی دارم... وقتی دست می‌کشم روی پوستم، صاف و نرم و لطیفه. ... چرا دوباره درمیان؟ چرا تا میایم یه نفس راحت بکشیم درمیان؟ سر سیاهشون می‌زنه بیرون... گند می‌زنه به زندگی آدم. مدام می‌کَنی‌شون، مدام درد می‌کشی، اونا هم مدام درمیان! ... اعظم جون، آروم! به خدا خسته شدم! ... گرون که نکردین تازگی‌ها؟... خوبه، خوب شد. یه کم یخ داری بذارم روش؟... دارم می‌سوزم. همه جام داره می‌سوزه اعظم جون! یخ بذار روش! توروخدا یه کم یخ بذار روش!

 

صمیمی‌ترین،

امشب بر روی بالش نمناکم می‌خوابم و همچنان آرزو می‌کنم تو در آغوش محبوبت آسوده باشی.

صمیمی‌ترین،

 کودکی ما چگونه گذشت؟

به یاد داری؟

کودکیمان در جنگ و نوجوانیمان در سازندگی!

و حال، جوانیمان... در اضطراب و سردرگمی و افسردگی.

 

بر این‌ها نیست که می‌گریم. به فنا رفتن یک نسل سوگی بیشتر از گریهء شبانه می‌طلبد.

یادت هست در کتابهای دبیرستان برای هم می‌نوشتیم؟ یادت هست چشم در چشم هم می‌دوختیم و می‌پرسیدیم:

 

«ما کِی کودکی کردیم؟... کجا نوجوان بودیم؟»

 

صمیمی‌ترین،

هرچه می‌کنم باز جوانیم در حسرت می‌گذرد. هرچه تلاش می‌کنم، هرچه می‌آموزم، هرچه می‌خوانم و می‌نویسم بازهم جوانیم در حسرت می‌گذرد.

می‌گویند آدمها هرچقدر آرزوهای کوچک داشته باشند، خودشان هم همان‌قدر کوچکند.

و می‌گویند آدمهایی که قانعند، به اندازهء قناعتشان بزرگند.

در میان این کوچکی و بزرگی از اندازه‌گیری قدوقواره‌ام عاجز مانده‌ام!

 

این حسرت سالهای جوانی، حسرت چکمهء زمستانی و گچ‌های رنگی نیست.

دیگر  می‌دانم که چه چیز نمی‌تواند آدم را خوشبخت و خوشحال کند.

و همانقدر هم می‌فهمم که آنچه آدم را خوشبخت و خوشحال نگه می‌دارد ندارم!

 

چندبار این جمله را در گوش دیگران خوانده‌ام؟ یادت هست؟

چندبار دیگران را از گدایی عشق بر حذر داشته‌ام؟

وقتی عشق را گدایی می‌کنی،

مثل اینست که از سراب، آب بخواهی و ضجه بزنی و تشنه بمانی

و باز التماس کنی و تشنه بمانی

و رو به سوی دیگری نبری و تشنه بمانی

و تشنه بمانی و... بمیری!

 

من این مرگ را نمی‌خواهم و همچنان جوانیم در حسرت می‌گذرد.

کاش می‌شد دلم را جایی پهن کنم تا هوا بخورد و باز شود.

درمیان همان کوچکی و بزرگی ِ آرزو و قناعت، به او می‌گویم شبی را تا صبح تنها در کنارم نفس بکش!

بگذار دم و بازدم‌هایمان را با هم هماهنگ کنم تا خود صبح.

بگذار تنها از یک هوا زندگی کنیم تا خود صبح.

و او می‌گوید:

«هرگز!»

 

این حسرت مرا کوچک می‌کند یا بزرگ، نمی‌دانم.

اما اطمینان دارم که جوانیمان هم می‌گذرد و باز من به چشمان تو خیره، متعجب می‌پرسم:

 

جوانیمان را چه کردیم؟... عاشقی‌هایمان کو؟

 

 

 

فیل‌ها

اشیاء هم زندگی جالبی ندارند. مثل ما.

دو مجسمۀ فیل سنگی کوچک در هند، شهر دهلی نو تراشیده شده بودند.

یکی‌شان در دست پسرکی فقیر، نزدیک مقبرۀ مهاتما گاندی بود که دنبال توریست‌ها می‌دوید و التماس می‌کرد آن‌را بخرند.

دومی در یک مغازۀ لوکس سنگ فروشی، در همان شهر چند کیلومتر آنطرف‌تر.

اولی خرطوم سربالایی داشت. انگار دارد دوستانش را صدا می‌کند.

دومی آرام و سر به زیر بود.

داخل شکم هر دو، فیل کوچکی هم تراشیده بودند. کودک درونشان بود لابد!

 

 هر دورا یک نفر خرید و به کشورش برد.

قرار بود این‌دو را بگذارند توی یک ویترین نو، توی یک خانۀ نو، در یک زندگی نو. قرار بود این دو فیل کنار هم باشند به هرجهت.

 

اما آن‌ها یکجا تراشیده نشده بودند و یکجا هم زندگی نکردند.