قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

ژاکومینو


داشتم «چرا رفتی؟»ِ همایون را گوش می‌دادم که یادش افتادم. یعنی راستش همزمان داشتم توی صفحه‌ی فیسبوکم وقت می‌کشتم. فیسبوک بهم پیشنهاد کرده بود کمی از خودم بیشتر بگویم. من فکر می‌کنم همین‌قدر که گفتم کافی است اما فیسبوک یک لیست گذاشته روبه‌روم که اولین‌های زندگیم را با دوستانم به اشتراک بگذارم. اولین بوسه، اولین ماشین، اولین خانه، اولین... برای من همان اولین بوسه جالب‌تر بود. کلا آدم مادی‌ای نیستم و به معنویات بیشتر توجه می‌کنم. اولین بوسه‌ای که یادم آمد توی یک اتاق تاریک بود واقع در طبقه چهارم یکی از برج‌های شارجه! بوسه هم نبود، یکجور ریپ کردن دهان بود که مرا غافلگیر کرده بود و بیشتر از اینکه لذت ببرم فکر می‌کردم دارم یک تجربه‌ی خیلی خاص و خفن می‌کنم. حالا نگو این همان فرنچ کیس است که همه جا هست و همه ازش استفاده می‌کنند!

اما باید قبل از آن هم بوسه‌ای در کار بوده باشد. از آن بوسه‌های اولی ِ خیلی معصومانه و نابلد و باشرم و حیا. برای همین است که یادش افتادم. عجیب است ولی، هیچی یادم نمی‌آید. یعنی چیز به این مهمی را که فیسبوک توی لیستش دارد من یادم نیست. من دیوارهای آبی تیره را یادم است و رو تختی زرد را. بلوز ابریشمی فیروزه‌ای را یادم است که می‌گفت شبیه گان جراحان است. من اولین بار را که در آغوش گرفته شدم یادم است. از پشت بازوانش را حلقه کرد دور کمرم و به خودش فشرد. و گفت: «چرا زودتر نه... چرا زودتر نه... » جمله‌اش سروته نداشت اما من می‌فهمیدم. ماه هلالی لاغر توی آسمان بود و ما همدیگر را بعد از آنکه بهم زده بودیم به خود می‌فشردیم. باید همانجا بوسه‌ای ردوبدل شده باشد که چیزی در خاطرم نیست.

همایون فریاد می‌زند «چرا رفتی چرا، من بی‌قرارم؟» و من سرچ می‌کنم و می‌روم عکس پروفایلش را نگاه می‌کنم چون باهم در فیسبوک دوست نیستیم و زمزمه می‌کنم: «چرا زودتر نه... چرا؟»

نظرات 1 + ارسال نظر
spring یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 01:30 ق.ظ

چقد خوب می نویسی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد