من دلم میخواست هر جایی که یه موج میدیدم نگه داره. تو هر پیچی که میتونستم صخرههای قرمز و دریای آبی آبی رو ببینم، دلم میخواست نگه داره. اما این عملی نبود. جاده از کنار یه اقیانوس رد میشد. یه اقیانوس که فقط کسی که اقیانوس دیده باشه میدونه چه رنگیه.
رسیدیم به یه سربالایی، یه جا نرده چوبی دیدم. گفتم اینجا... اینجا نگه دار.
بدون حرف، بدون اینکه بگه اینجایِ پیچ جاده خطرناکه، بدون اینکه توضیح بده وسط سربالایی تند هستیم، زد کنار.
میدونست که جز خودش دلم نمیخواد با کسی پیاده بشم.
ماشین رو با اون دونفر دیگه جا گذاشتیم توی جاده و رفتیم سمت نردههای چوبی. مثل یه اسکله بود اما خیلی با ساحل فاصله داشت. خیلی هم ارتفاع داشت. موجهای بزرگ میرفتن بالای بالا و بعد فرود میاومدن زیر پای ما روی شنهای طلایی و آب پشت موجهای سفید یه رنگ آبی خارقالعاده بود که فکر میکردی فوتوشاپه. رنگ آبیاش رنگ چشمای امیر مرتضوی بود، همون رنگی که شهرزاد عاشقشون شده بود.
جاش نبود به آدمای دیگه و عشقای دیگه فکر کنم. جاده منو گرفته بود. سرم منگ بود و دلم آشوب. بدنم یخ کرده بود. دوربین رو دادم دستش: یه عکس از من بگیر... نه دوتا بگیر... چندتا، چندتا عکس خوب ازم بگیر!
چندتایی که عکس گرفتیم یه نگاه نگرانی کرد به ماشین. نگاهی که یعنی دونفر منتظرمونن، یا شاید یعنی ماشین جای بدی پارک شده یا شاید اینکه دختره ممکنه حسودیاش بشه!
گفت بریم؟
گفتم بریم.
فقط قبل اینکه از روی سکوی چوبی برم سمت جاده، یه عکس گرفتم از ماشینی که توی سربالایی پارک شده. آدمای توش پیدا نیستن اما من میدونم که اون تو نشستن و اون همیشه یه چشمش به اون ماشینه، همیشه یه جای ذهنش یه جای دیگه است، با اینکه هرجای جاده که من بگم نگه میداره و هرچندتا عکس که من بخوام ازم میگیره. اما همیشه باید برگرده پشت فرمون اون ماشین و برونه تا شهر.
حالا بکگراند لپتاپ من یه تپهی سبزه که یه جادهی مارپیچ ازش داره میره بالا و یه ماشین پارک شده توی سربالایی، کنار نردههای چوبی. نه من توی عکسم، نه اون، ولی ماشین هست. ماشینی که همیشه یکی توش منتظر بوده.
میشینم پشت سرش توی ماشین... ناظری میذاره... موجهای بزرگ سفید میخورن به صخرههای سرخ... دارم هوای عاشقی... پیچ جاده منو گرفته، تپههای سبز رو میریم بالا و میایم پایین... هرجا بگم نگه میداره... من میخوام بره کوچه حسینی... میخوام توی اون ماشین تنها باشیم... میخوام من و اون و موجها باشیم فقط. پیچ جاده منو گرفته، آهنگ میره بعدی و اقیانوس پشت یه تپهی دیگه گم میشه.
۱- بالاخره تو رشتهای که خودم انتخاب کرده بودم، با یه معدل نسبتا خوب و به زبان انگلیسی فارغالتحصیل شدم.
۲- از همهچیز کندم و تنهایی پاشدم اومدم تو شهری که همیشه دلم میخواست توش زندگی کنم.
۳- خانوادهام: بابام، مامانم و خواهرم.
۴- وبلاگم رو نگه داشتم و به نوشتنم ادامه دادم.
۵- بالاخره کاری که مال منه و توش خوبم رو پیدا کردم.
۶- هر کاری تونستم برای دوستام انجام دادم که خوشحالشون کنم.
۷- سر کسی کلاه نمیذارم و از رو شونهی کسی بالا نمیرم واسه پیشرفت.
۸- نصف دنیا رو رفتم تا به خودم ثابت کنم درباره یه دوستی ۱۲ ساله اشتباه نکرده بودم و واقعا هم اینطور بود!
۹- خوشقلبم.
۱۰- هنوزم توی ۳۴ سالگی رویا دارم.
جعبه جادویی امشب گفت دهتا چیز که بهشون افتخار میکنی رو بنویس!
مدیریت زمان
مدیریت مکان
مدیریت یک وضع بیسامان
مدیریت ذهن پریشان
مدیریت یک روح سرگردان
این یک شعر نوست
با مقادیر زیادی «ان».
۲۱ اکتبر ۲۰۱۱
حالا دل من همه جاست
کافی است چشم ببندی
و دستت را بگذاری روی نقشه
حالا دل من همه جاست
و دیگر تنگ نمیشود
حالا گزگز میکند دل من
تو که غلت میزنی
صبحها رو به رودخانه گلآلود
حالا غنج میزند دل من
تو که زنگ میزنی عصرها
از کوچه هفتم مخابرات
حالا آشوب میشود دل من
وقتی گوشی زنگ نمیخورد
شنبهها ظهر
حالا دل من همه جاست
و حفرهای خالی
زیر سینهی چپم
به آسمان نگاه میکنم
و خورشید برگها را
می تاباند در چشم من
به آسمان نگاه میکنم
و باد ابرها را
میرباید از چشم من
به آسمان نگاه میکنم
و آبی وسیع
میکشد مرا
و برگها را
و ابرها را
در خود
بعضی وقتها که زندگی معنی خودشو از دست میده و من شب توی تخت به تاریکی خیره میشم و میگم «آخرش که چی؟»، نمیدونم واقعا باز دچار یاس فلسفی شدم یا باز پریودم!
این یه مرض بیدرمونه که من نمیتونم بیشتر از دوسال یه جا کار کنم. یعنی یه سالم که می گذره شروع میکنم نقنق و از دو سه ماه بعدش خل بازیهام شروع میشه و آخرهای دوسال دیگه هار میشم! حالا اینبار بدیش اینه که کار و اقامت و کل زندگیم به هم گره کور خوردن وگرنه فردا ممکن بود نامه استعفا رو ایمیل کنم به باس!
دلم می خواد راجع به خیلی چیزا بنویسم که متاسفانه نمیتونم اینجا راجع بهش صحبت کنم. حتی نمیتونم پای تلفن صحبت کنم، اصلا نمیتونم با کسی راجع بهشون حرف بزنم. اما واقعا یه عالمه حرف دارم. باز دلم می خواد بنویسم اما محدود شدم و خیلی فشار رومه. نوشتن مرتب میخوام که شاید حالم رو بهتر کنه. نوشتن مرتب، مرتب... آهان من با خود این کلمهی «مرتب» مشکل دارم. مرتب نیستم و نمیتونم بشم. نیروی گریز از مرکزم فعال شده.
به نظرم اینجور موقعها خوبه یکی با آدم لاس بزنه. یکی که تورو انقدر خوب میشناسه که میدونه اگه یه میم رو فلان جور تلفظ کنی یعنی چی! یکی که دیگه هیچجا نیست اما یه شب پیداش میشه و میگه:
- شما انتهای کمالاتی. یعنی این خطهای کمالات یه جایی همدیگرو قطع میکنن... اون نقطه تقاطعشون، شما همونجایی!
بعدش تو میدونی اینا همه کشکه. یادت میاد این آدم ۱۲ سال پیش چکار کرده تو جاده چالوس باهات! اما میخندی بهش. میگی آره... من اینم.
حالم داره به هم میخوره از همهچی. از تظاهر به همه چی که هر روز باید تحمل کنی. از آدمهای نفهمی که باید باهاشون با احترام برخورد کنی. از باقالی پلوهایی که باید تنها بخوری یا دوستت دارمهایی که هیچوقت نباید بگی. حالم داره از همه چی بهم میخوره. از همه دلتنگ شدنا... از همه بارونا... از همه شبها و روزهایی که هنوز نیومدن... واقعا حالم داره بهم میخوره... برم یه لیوان آب بخورم. شاید خونم رقیق بشه و یه کم بهتر بچرخه تو مغزم. شاید بهتر شم... شاید بهتر شم...
همه میدانستند که باید زودتر همهچیز را بفرستند هوا چون باران چیزی نمانده بود شروع شود. ما روی «تپهی کولیها» نشسته بودیم توی یک پاب که سال ۱۹۱۰ اداره پست بوده، پشت یک میز پایه بلند که من همیشه برای نشستن روی آنها موذبم. همیشه فکر میکنم وقتی پایم به زمین نمیرسد مضحک به نظر میرسم. اما حقیقت این است که وقتی پاهایم به زمین چسبیده هم مضحک به نظر میرسم.
یک تابلوی بزرگ را نشانم داد: «اینا رو ببین، اینا همه توی این اداره پست کار میکردن. حالا همه مردهان، حتی اون سگه! مام میمیریم.»
شب که برمیگشتم، توی ایستگاه قطار، زنهایی از کنارم میگذشتند که مغزهایشان از پیشانی زده بود بیرون، یا شاخهای قرمز داشتند، یا دندانهای بلند و تیز با ردی از خون روی چانه و گردن. من همانقدر هالووین را نمیفهمم که احتمالا اینها چهارشنبه سوری را! شب را پیش خودم مرور کردم. بدنم کمی کرخت بود. فکر کردم دوهفته پیش چه حال خوبی داشتم؛ تکتک سلولهای بدنم راضی و بدون تنش بودند. تکتک سلولها در حال دو نقطه پرانتز دائمی بودند. گاهی البته یک حس تلخ و شیرینی میامد سراغم. از پوستم جذب میشد اما خیلی نمیماند. خیلی سریع در آن حال شیدایی حل میشد. مثل یک قطره خون که بیفتد توی یک تنگ بزرگ آب. بعد قطره تبدیل شود به نوارهای رنگی توی آب، انگار نوارهای رنگی توی تیله... بعد رنگ ببازند و بعد دیگر از رنگ خون خبری نباشد. اینطوری زلال میشدم با یک مکانیزم عجیب و ناشناس.
عشق هم یکجور مخدر است که یک روز باید ترکش کرد برای همیشه. یا درش فنا شد برای همیشه.
- خاک بر سرت، تو برو همون پیراهن گلبهی بپوش!
- بدبخت، با اون سلیقهای پیرزنی هی لباس سورمهای بخر!
[نیشهای باز، چشمهای خندان]
چگونه تکهای از آن رنگ میبازد و تکهای رنگ میگیرد؟ چگونه رویا میمیرد در ما؟
صبح سردی بود که در جادهی بالارد به اینها فکر میکردم. منتظر بودم تا ماشینها بایستند و اجازه عبور دهند به طرف ایستگاه. مردی با بارانی بلند سیاه کنارم ایستاده بود. سرش را آرام به طرفم چرخاند و به یقهی ژاکتم نگاه کرد که زیر بندهای کیفم تا خورده و نامرتب بود. من ناخودآگاه خط نگاهش را دنبال کردم و بعد...
ماشینها ایستادند، مرد از خیابان رد شد، من گوشهای ایستاده بودم و همچنان که صورتم را میان دستانم پنهان کرده بودم میگریستم. آیا روزی همچون امروز ایستاده بودیم در برابر هم و تو یقهی ژاکتم را از زیر بندهای کیف آزاد میکردی، در حالی که برگههای پرواز را در چنگهایم میفشردم؟
۲۲ و ۱۵ دقیقه برای تو یک ساعت است همچون بقیه ساعتها. برای من زمانی است که رویاها پایان میگرفت. زمانی که خورشید میرفت به نیمکره شمالی، و چمدانها دوباره تهی میشد از عشق، شور و معجزه!