قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

روز آرشا

من همیشه موقعی می‌نویسم که واقعا کلمه‌ها دارن از سروکولم بالا می‌رن! یعنی مجبورم بنویسمشون. راجع بهشون کلی قبلش فکر کردم. یا مثلا یهو اومدن سراغم.

اما امشب فرق داره. یا بهتره بگم به ندرت مثل امشب می‌شم که حس می‌کنم حالم چندان خوش نیست، نمی تونم اصلا تمرکز کنم رو چیزی، با وجود یه عالمه کار ضروری یه روز تعطیل کامل رو هدر دادم به کل! اینجور مواقع می‌دونم که نوشتن به درد می‌خوره. «بلاگ‌تراپی» مثلا! که البته، مثل امشب تبدیل میشه به غر زدن.مونولوگ... جفنگ...

الان داشتم فکر می‌کردم چقدر گاهی شبیه تد موزبی می‌شم. ربطی داشت یا نداشت نمی‌دونم! این جور مواقع زیاد نباید منطقی بود. باید نوشت، باید ریخت بیرون همه چی رو. مثل اون صحنه‌ی گرین مایل که «جان کافی» پلیدی‌ها (؟) رو می‌ریزه بیرون! 

امروز نمی‌تونستم آدم باشم. نمی‌تونستم هیچ کاری بکنم. غرق بودم توی یه مایع غلیظ! نه، هوا غلیظ شده بود. من توی هوای غلیظ گیر کرده بودم. گاهی اینطوری می‌شم. بعد تصمیم گرفتم بشینم تمام شعرهای توی وبلاگم رو توی یه دفترچه‌ی قشنگ بنویسم که اگر یه روز مُردم (که خب بعد 120 سال حتما این اتفاق میفته) به عنوان یک یادگار گرانبها بمونه! به به... شعرهای نغز اینجانب با دست‌خط خودم. تازه با روان‌نویس‌های رنگی هم نوشتم که از نظر گرافیکی هم جذابیت داشته باشه. یعنی فکر مارکتینگش رو هم کرده بودم.

چقدر مزخرف آخه آدم می‌تونه بگه؟

بعد دیدم که اکثر شعرها رو روز یکشنبه نوشتم. حتی قبل از اینکه بیام اینجا و یکشنبه‌ها تعطیل باشه! بله نکات تحلیلی فراوانی برای علاقه‌مندان هست در این باب. اما مساله اصلی این بود که من احتیاج داشتم امروز با یکی حرف بزنم. و اون «یکی» رو گیر نیاوردم. یعنی تلاش کردم. لیست دوستام رو باز گذاشتم جلوم. زنگ زدم به یکی‌شون اما بدبخت رو از خواب پروندم! دومی مادرشوهرش مریض بود، سومی جواب نداد رفت روی پیغامگیر، چهارمی... زنگ نزدم به چهارمی چون برخلاف گذشته تا میگه به به سلام دوست جـــون... می‌خوام فَکِش رو بیارم پایین بعدشم جفت پا بپرم روش... بقیه‌اش بدآموزی داره و خشونتش زیاده!

رسما غلاف کردم. من توی سی‌وسه سالگی هیچکس رو ندارم که بتونم راحت یکی از این روزهای اندوهبار رخوت رو باهاش سپری کنم. اگر ایران بودم هم نداشتم. اون «یکی» رو خیلی وقته ندارم. آیا این اتفاق واسه اکثر ما میفته؟ یا من اینطوری شدم؟ دقت داشته باشین که دوست صمیمی معنی‌اش با «یکی» فرق داره! و «یکی» لزوماً جنس دیگر نیست اما می‌تونه باشه!

راستی شماها فکر کردین که وقتی مُردین دلتون می‌خواد اعضای بدنتون رو اهدا کنین یا نه؟ به نظر من خیلی کار خوبیه. جون یکی رو می‌تونین با این کار نجات بدین (دارم بلند بلند با خودم فکر می‌کنم). اما فکر می‌کنم که حالا چه فایده یارو زنده بمونه؟ می‌میره که تهش! بعد می‌گم دِ این چه طرز برخورده؟ همه که مثل تو فکر نمی‌کنن، بعدشم وقتی بمیری که دیگه این ارگان‌‌ها به دردت نمی‌خورن. (وای این نیم‌فاصله گذاشتن منو نمود!) اما یه کم درد داره. فکر که می‌کنم بهش دردم میاد یه کم. اما خب دارم روش فکر می‎کنم که یه وصیت‌نامه بنویسم این مورد رو توش لحاظ کنم. کسی نمی‌دونه پست وبلاگی قبول هست در ازاش یا نه؟

امروز ساعت‌ها رو کشیدن جلو. من خبر نداشتم. غافلگیر شدم. یهو دیدم یکساعت بیشتر خوابیدم! اصلا فکر کنم تقصیر همین ساعت بود که انگیزه‌ی همه‌چی رو امروز در من نابود کرد. اما یادتون باشه اگر من مُردم، یه دفتر ده در پونزده هست که جلدش طرح سبز و بنفش داره، عین ابروباد، یادتونه؟ که یه دونه کِش هم داره که موقع بستن کیپ بشه (کِش دوست دارم!). تمام شعرهای جدیدم اون توئه! یادتون باشه که من خیلی ماه بودم ولی یه دونه «یکی» نداشتم واسه خودم! دلم می‌خواست رمان‌های هزار صفحه‌ای بنویسم مثل رضای خانه سبز (مجموعه داستان کوتاه هم قبوله). و یادتون باشه من یادم رفته بود دیگه عشق یعنی چی! یادتون باشه یه همچین شبی رو که من دری وری می‌گفتم. و شما همگی خواب بودین و نمی‌شنیدین!


#پی‌ام‌اس #معده درد #خالی # چطوری مادرت رو... ملاقات کردم؟ #کلیه #قلب #دِل!


نظرات 7 + ارسال نظر
استوا دوشنبه 7 فروردین 1391 ساعت 08:23 ب.ظ

همه اینا رو داشته باش در کنارش دسترسیت ب نت هم قطع باشه . چطوری ادم ب فاک عظما میره ؟دیروز ساعت 3 تا 5 بعدازظهر ایران توی ذهنم یه عالمه پست تخیلی نوشتم . اگه میتونستی کلاقرمزی امسال رو ببینی شاید حالت بهتر میشد .

آره قبول دارم. اینت نباشه دیگه واویلاس اوضاع! من البته با دیدن کلاه قرمزی حالم این بود، حالا فک کن اینم نمی دیدم!

نازبانو دوشنبه 7 فروردین 1391 ساعت 10:57 ب.ظ

اون دفترچه ای که طرح سبز و بنفش رو جلدش داره به نظرم خیلی آشنا میاد. مخصوصاً که کش هم داره. ضمناً، من ممکنه اون 'یکی' نباشم اما برای حرفهای تنهایی ات می تونی رو من حساب کنی.

دفترچه رو خوب شناسایی کردی! نبودی دیگه خب!

دنیای متفاوت سه‌شنبه 8 فروردین 1391 ساعت 09:31 ق.ظ http://www.elhamkh2001.persianblog.ir

این روزها به هر وبلاگی سر می زنم همه همین حال و هوا رو دارن, هیچ کی هم راه حلی براش نداره. چمون شده ماها؟؟؟ :((

علی دوشنبه 14 فروردین 1391 ساعت 01:09 ق.ظ

اون «یکی که خیلی وقته نداری » با اون یکی که «جون یکی را می تونین با این کار نجات بدین» یکیه ؟ چون با «اعضای بدنتون » جون چندین نفر را میشه نجات داد . گفتم شاید به لحاظ ادبی و نوشتاری ریزه کاری باشه که به خرج دادی تا مفهومی را برسونی؟

«نیم فاصله» منظور همون فاصله بین ارگان‌ها هستش؟

روز آرشا یعنی چی ؟ معنی آرشا را در لغت نامه دهخدا دیدم حدس زدم با معنی پاک و ترکیب یک روز پاک شاید روز خالی منظورتون باشه ؟

علی، من دوست دارم یه کم رمزآلود بنویسم و به قول تو از ریزه کاری ها استفاده کنم از لحاظ ادبی. اما دیگه فکر کنم تو خیلی جلو رفتی! نه اون دوتا به هم ربطی نداشتن. من در آن واحد داشتم به موضوعات پرت فکر می کردم. وقتی حالم بده و مضطربم اینطوری می‌شم!
نیم‌فاصله همین فاصله بین نیم و فاصله است که نوشتم: نیم‌فاصله! که باید کنترل+شیفت+2 رو بگیرم موقع نوشتنش و دهنم رو صاف می‌کنه!
آره آرشا یعنی پاک و مقدس، اون روز دوست صمیمی‌ام پسردار شد و اسمش رو گذاشت آرشا، و من داشتم فکر می‌کردم در یه همچین روز پاکی چقدر حال من بده!

علی دوشنبه 14 فروردین 1391 ساعت 02:02 ق.ظ

با وجود یه عالمه کار ضروری یه روز تعطیل کامل رو هدر دادم به کل!
«یکی»
یهو دیدم یکساعت بیشتر خوابیدم!

قسمت هایی بود که تا خوندم خیلی برام آشنا بود و خیلی غریب نبود این را میگم چون خود من نه از شنیدن دردمند بودن آدم ها بلکه از این که تو درد خودم تنها نیستم احساس خوبی بهم دست میده یعنی اون حس ترس و اضطراب تنهایی مثل یه آدم جذامی تبدیل میشه به تبسم آشنایی که مفهومش اینه :« اٍ... چه جالب ...من هم همینطور ، یعنی میفهمی من چی میگم ؟! یعنی تو هم همینطور؟!»
بلندترین شب سال هم همون شبیه که ساعت ها را یک ساعت میکشن عقب چون یک ساعت میتونی بیشتر بخوابی بدون علامت تعجب

کلمات کلیدی آخر متن هم اگر اشتباه نکرده باشم ایده جالبی بود خوشم اومد هرچند ناقص بود که اگه کامل باشه با تقریب خوبی حال و هوای خیلی ها را توصیف میتونه بکنه به قول دنیای متفاوت «چه مون شده ماها» و نمیدونم چرا احساس کردم جای ساعت سامورایی بین این کلمات آخر خالیه !همینطوری محض شوخی

Azadeh دوشنبه 14 فروردین 1391 ساعت 04:36 ب.ظ

ای من بمیرم که اون شب خواب بودم...آخه موقع خواب بود!!!

علی سه‌شنبه 15 فروردین 1391 ساعت 01:50 ق.ظ

خیلی ممنون از بابت پاسخ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد