قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

پارانرمال اکتیویتیززز

به همین زودی جمعه شد؟ شوخی می‌کنی! من همچنان تو فکر این بودم که یه هفته‌ی کامل دارم که به کارهام سروسامون بدم و حالا می‌بینم که فقط یه جمعه برام مونده، یه جمعه‌ی دیگه!

تازگی‌ها همش به این فکر می‌کنم که زمان کمی مونده، کلاً، زمان کمی مونده و باید ازش استفاده کرد. اما راستش شرایط «قشنگ» مملکت عزیزم اجازه نمی‌ده خیلی به بحث‌های روشنفکرانه برسم. بیشتر وقتم صرف «تلف شدن» می‌شه. اگر واقعا امسال دنیا تموم شه خیلی کِنِف می‌شیما!

من دوباره برگشتم به زمان قدیم. به اون زمانی که دفترچه خاطرات سایز جیبی داشتم، روش عکس یه قوی زیبا بود توی یه برکه، دوتا شاخه نی هم یه کناری دراومده بود. صفحه ها هم حاشیه سبزآبی داشت. من برگشتم به زمان دفترچه خاطرات نوشتن، دوباره. البته اینبار با اون بار خیلی فرق داره. نمی‌دونم مامانم کی وقت کرد اون دفترچه‌ها رو بریزه دور اما مثلا توی اونا می‌نوشتم: «صبح ساعت 9 بیدار شدم. به پارکینگ رفتم و با بچه ها بازی کردم. بهزاد با دوچرخه پیچید جلوی من و من با صورت رفتم توی ستون! ظهر ماکارانی خوردم. عصر رفتم کتابم را به کتابخانه پس دادم و برای بابا روزنامه خریدم. وقتی آمدم دیگر روز تمام شده بود.» اما الان خیلی مزخرف‌تر می‌نویسم. یعنی انقدر غم و غصه فلسفی و غیرفلسفی توش هست که حال آدم رو به هم می‌زنه. آخر سر هم کسی سردرنمیاره آخر روز من چطوری گذشته. نصفشم به رمزه که اگر احیاناً افتاد دست نااهل، پته‌مون نریزه رو آب! می‌دونی آدم تا صادق ننویسه، نویسنده نیست. این از من. اما خوبیش اینه که خودم رو مجبور کردم هر روز بنویسم. حتی چند جمله. دیگه حداقل هر روز می‌تونی بگی چی خوردی و چکار کردی دیگه! لازم نیست ادبی بنویسی و خلاقیت نشون بدی هر روز... حالا بعضی روزها شاید.

یه سیگنالایی داره میاد. هی می‌خوره به سر و صورت من. بعد من گوشامو تیز می‌کنم ببینم اتفاق خاصی داره دوروبر من میفته یا من خیالاتی شدم؟ بعد می‌فهمم که «یا خیالاتی شدم» درسته! اما سیگنالا قوی‌ان لامصب! خب بابا بیا بگو چته دیگه چرا میری رو اعصاب من؟ اینهمه رفتی بَسِت نیست؟ اسب!

نه، من خل نشدم، این سیگناله خودش می‌فهمه شما به گیرنده تون دست نزنین. امروز از صبح پای کامپیوتر بودم، باز مجنون شدم. روزایی که آدم نمی‌بینم اینجوری میشم. روزهایی هم که آدم زیاد می‌بینم باز یه دردسر دیگه دارم. تعادل روان یه چیزیه که قدرشو نمی‌دونین. از سلامتی حتی بهتره!


وای راستی این فیس‌بوک ایرانیه رو دیدین؟ ناز بمیرن ایشالا با این کپی کردنشون!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد