قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

از لندن چه خبر؟

من و وِندی از روز اول وجه اشتراک های زیادی داشتیم. هر دو توی این محیط جدید غریبه بودیم.  اولین کلاسمون رو هم توی دانشگاه باهم توی یه دوشنبه ی ابری و مزخرف شروع کردیم.

البته من و وندی دوتا فرق خیلی بزرگ هم باهم داریم. اول اینکه اون امریکاییه و من ایرانی، دوم اینکه اون استاده و من دانشجو. برآیند این نقاط مشترک و اختلافات به اینجا ختم شد که ما اصلا از هم خوشمون نیاد. بعضی وقتا فکر می کنم شاید واقعا تاثیر تبلیغات رسانه های دولت هامونه که ما اینطوری به هم پشت چشم نازک می کنیم، اما باید واقع بین بود. اول من ازش بدم می اومد و به عنوان استاد قبولش نداشتم. بعدش اون حسم رو روی هوا گرفت. تازه یه گندی هم زدم یه بار که واقعا قصدی نداشتم اما اون گند باعث شد اختلافات ما مثل اختلافات بین دولت هامون یه شکاف عمیق بینمون بندازه.

یه بار وقتی رفتم سرکلاس، دیدم روی تخته سفید (!) آثار درس شیمی آلی مونده. پیوندهای دوگانه ی کربن با فیلان و اینا. بعدش یهو یاد دانشکده نساجی افتادم و کلاس شیمی آلی و یهو یه موج خاطرات اومد زد منو کج کرد کلا. له کرد حتی. بعدش بچه ها یکی یکی اومدن تو و بعدش هم وندی اومد. یه نگاهی کرد به تخته و با خنده گفت کسی هست ازینا سر دربیاره؟ من که هیچی نمی فهمم ازشون!

منم یهو خر شدم، حس شیمیدان بودنم زد بالا، دقیقا توضیح دادم که اونایی که روی تخته است اتم های فیلانه که با بهمان ترکیب شدن و اینا. آقا جان چشمت روز بد نبینه، لبخند وندی ماسید روی صورتش و از اون لحظه ای که با خشونت برمی گشت تا تخته رو پاک کنه، دشمنی ما شروع شد.

میان ترم، کمترین نمره رو از وندی گرفتم. پایان ترم هم همینطور. توی فیدبکی که بهم داده بود تا می توست تیکه بهم انداخته بود. خلاصه این ترم وقتی اولین دوشنبه باز هم باهم وارد کلاس شدیم و فهمیدیم که بیخ ریش هم بسته شدیم، یه کم چنگ و دندون به هم نشون دادیم!


حالا من و وندی مجبوریم که همدیگرو تحمل کنیم. من ازش بدم میاد چون بلد نیست درس بده. به قول خودش بعد از یه مدت فری لنس کار کردن خسته شده و فکر کرده بیاد تدریس کنه!!! اینم شد دلیل آخه؟؟؟  

وندی یه مدت طولانی توی روسیه کار کرده به عنوان روزنامه نگار، اون زمان که هنوز اتحاد جماهیر شوروی بوده. فکر کنم دلیل اصلی ای هم که استخدامش کردن همین تجربه اشه. اما انقدر خاطرات تکراریشو سر کلاس تعریف کرده که هفته ی پیش تا گفت یه بار توی روسیه... همه ی کلاس زد زیر خنده. البته به جز من! فکر کنم یه کم با این کار به ترمیم روابط کمک کردم چون تا آخر کلاس دوبار بهم لبخند زد و یه چیزی رو هم اختصاصی برام توضیح داد چون فکر کرد انگلیسی ام در اون حد خوب نیست. من یه کم بهم برخورد اما گذاشتم به پای حسن نیتش! یه همچین آدم با گذشتی هستم من!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد