قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

ریسمانم گسست و مهره هایم غلتید

اتوبوس ۱۲۵ می رود و اتوبوس ۱۲۱ می آید. سر تقاطع نگاهی به هم می اندازند، حق تقدم را رعایت می کنند و بعد هر کدام به راه خودشان می روند. آدم هایی که طبقه ی دوم اتوبوس ها نشسته اند یک جوری مرا نگاه می کنند که انگار می خواهند از راه پنجره تشریف بیاورند توی اتاق.

صدای چرخ چمدانی روی سنگ فرش پیاده رو قِرقِر صدا می دهد. صدا از سمت ایستگاه می آید و به سمت تپه ی وینچمور می رود؛ یک نفر از سفر برگشته. فکر می کنم به اینکه آیا کسی از برگشتنش خوشحال است؟ یا کسی را جایی، گوشه ای از دنیا جا گذاشته و آمده؟ آیا کسی از بازگشتش فروریخته است؟

اما همه ی این ها نمی توانند حواس مرا از سوال های فلسفی این چند روزم پرت کنند. من می خواهم بدانم آیا می شود با کائنات لجبازی کرد؟ می شود پا کوبید و نخواست یا بالعکس مشت کوبید و خواست؟

فکر کنم باید کل مسئله را پشت و رو کنیم: آیا وقتی پا می کوبیم و مشت می کوبیم و تغییر ایجاد می کنیم و استقامت می کنیم و هزار فعل پر تحرک دیگر، تا مسیر اصلی زندگی مان را متحول کنیم و نمی شود، این نشدن یا شدنش دست کائنات است؟

هرکس بحث جبرواختیار را اینجا شروع کند رویش اسید سیتریک رقیق می پاشم الان! (که طوریش نشود اما بو بگیرد حداقل)

من حس می کنم ارتباطم را با دنیای بیرون از خودم از دست داده ام. ارتباطم را با طبیعت، با حس ها با نسیم، با باران، با خواب ها... با آسمان! یک زمانی به یک جریانی وصل بوده ام و حالا نیستم. برای وصل شدن به آن جریان کل زندگی ام را به هم ریختم. برای پویایی و مبارزه با فسیل شدن زودرس یک قدم بزرگ فیلی برداشته ام. اما... اما... اما...

من نمی دانم باید چطور بگویم که چه چیزهایی در ذهن من به هم پیچیده است اما چیز قشنگی نیست. انگار که تمام شده ای و هی زور می زنی که نه من هنوز باید تا فلان نقطه بروم. اما تمام شده ای و حتی یک قدم مورچه ای هم به هدفت نزدیک تر نمی شوی. انقدر می ترسی که می خواهی بزنی زیر همه چیز و بگویی خودم نخواستم (نه اینکه خواستم و نشد!). بعضی وقت ها آدم توی یک ایستگاه بزرگ مترو که به یک مرکز خرید بزرگ وصل است، گم می شود؛ مثل دیروز من. این جور مواقع اگر تابلوها و علامت ها کمکت نکنند، در نهایت از یکی از آدم های آنجا می پرسی درب خروج کدام طرف است. اما وقتی در خودت گم می شوی، هیچکس نیست که راه خروج را نشانت بدهد. تابلویی در کار نیست. تنها یک صدای مغشوش توی دالان های تاریک ذهن می پیچد، به دیوارها می خورد و برمی گردد و به جای آنکه تو را راه ببرد، می ترساند. تو را می فشرد، به گریه می اندازد.

بهتر است کائنات به من بگویند که در این لحظه آیا من کنار آنها قرار گرفته ام یا روبروی آنها؟ و اینکه آیا لجبازی با آنها به شرط پشتکار زیاد، کارساز خواهد بود؟


با تشکر!


خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

من نفهمیدم کی بهار شد. یعنی یهو دیدم درختا پر از شکوفه ن!

غافلگیر شدم. متحیر مونده بودم که مگه میشه بهار شده باشه. انگار قرار نبوده هیچوقت سرما تموم شه. انگار باورم شده بوده که زمستون رفتنی نیست و دیگه از این به بعد همینه که هست! 


پیچیدگی‏های خَشَنگ

این آخر هفته فیلم آپارتمان رو دیدم. برنده‏ی اسکار بهترین فیلم سال 1960 با بازی جک لمون و شرلی مک‏لین. برام خیلی جالب بود دیدن فیلمی که پنجاه سال پیش پنج‏تا اسکار برده! انگار این فیلم ها مال یه دنیای دیگه بودن. فیلم یه طنز اجتماعیه. یه فیلم فوق العاده ساده و بی آلایش و اخلاق‏گرا. نمی دونم چرا دوبله ی فارسی اش رو هیچوقت ندیده بودم. اصلا یادم نمیاد از کسی راجع بهش شنیده باشم. اگر می خواستن اسم فیلم رو ایرانی کنن، به جای آپارتمان می تونستن اسمش رو بذارن «مکان»! چون موضوع فیلم همین بود. کلید آپارتمان یه مرد درستکار و نجیب، دست به دست توی شرکت می گشت بین همکارهای متاهل زن‏بازش. خود آدم خوبه (جک لمون) باید شب تو سرما بیرون می چرخید تا کار رفیقاش تموم شه. دلیل اصلی هم که تن به این کار می داد این بود که این همکارها همه رده‏ی بالاتری از اون توی شرکت داشتن و بهش قول می دادن که برای گرفتن ترفیع به مدیرای بالاتر از خودشون توصیه اش می کنن.

داشتم فکر می کردم آدمای این فیلم وقتی الان نامزدهای اسکار رو می بینن چه حالی دارن و چه فکری می کنن. یا حتی فیلم های پرفروش و پرطرفدار رو. نتیجه ی اخلاقی این فیلم این بود که آدم کرامت انسانی اش رو نباید به خاطر مقام بذاره زیرپا. اما نتیجه ی مهم دیگه اش این بود که دختر خوشگله همیشه آخرش به پسر خوبه می رسه! و خب این دیگه آخرش بود. یعنی اون موقع ها یه همچین مفهوم هایی رو قالب می کردن به جوون هاشون. مثل کارتون های دیزنی با اون همه مزخرفات عشقی. از این ترکیب خوشم اومد: «مزخرفات عشقی»

من همیشه دلم خواسته به دیزنی یه نامه بنویسم و بگم چقدر زجر کشیدم از اینکه با وجود دونستن پایان واقعی داستان پری دریای، نشستم و اون پایان مسخره رو تماشا کردم. یا حتی یه نامه ی دیگه بنویسم و بگم با عوض کردن پایان تلخ فیلم «زن زیبا»، چه امیدهای مسخره و واهی ای دادین به آدم ها.

اما هیچوقت یه همچین نامه هایی نزدم و مطمئنم که هیچوقت هم نمی زنم. چون توی زندگی واقعی به اندازه ی کافی داستان های واقعی رو تجربه می کنیم. و آخر هیچکدوم از داستان هامون هم به عشق و بغل و بوس و خوشبختی ابدی ختم نمی شه. ما نیاز داریم که ببینیم و فکر کنیم که گزینه های دیگه ای هم ممکنه وجود داشته باشه که به این تلخی و زشتی نیست. البته باید با حواس جمع گول موقتی بخوریم! یعنی وقتی فیلم تموم شد تو دلمون بخندیم بهشون که: آره حتما! یعنی ته دلت هم نباید قد یه نقطه فکر کنی که زندگی اینجوریه. چون جونت در میاد بعدش. اون شب هایی که توی یه اتاق کوچیک خوابیدی و نور نارنجی تیر چراغ برق افتاده توی اتاق و از تنهایی کلافه ای و تمام آدم هایی که دوستشون داری چندهزار کیلومتر ازت دورن، جونت در میاد. وقتی داری می ری توی آشپزخونه ظرف هارو بشوری و یه لحظه توی دلت خالی میشه که آخرین بار کی شورواشتیاق عاشقانه داشتی جونت در میاد. وقتی حتی کسی نیست که دلت براش تنگ بشه یا با تمام وجود بخوایش، جونت در میاد.

فکر کنم از «جونت در میاد» هم خیلی خوشم میاد!

شاید دوره ی یه چیزهایی برای ما گذشته. شاید برای کسی که توی دهه ی سی زندگیشه دیگه یه چیزهایی جایی نداره. نمی دونم، اما باید بگم یکی از بهترین فیلم هایی که توی این مدت دیدم و یکی از زیباترین و در این حال واقعی ترین فیلم هایی بود که در زندگیم دیدم، «قبل از غروب» بود. یعنی دقیقا موقعش بود که ببینم این فیلم رو. از هر نظر؛ زمانی، مکانی، حسی، سنی! یادم نمیاد چندسال پیش «قبل از طلوع» رو دیدم اما مطمئنم که حالا موقعش بود که این یکی رو ببینم.

صحنه ی آخرش* رو شونصد بار زدم عقب و دوباره دیدم:

سلین- اُ بِیبی... یو آر گوینگ تو لوز دَت پلین!

جسی- ... آی نو!

 

 

پ.ن. حتما یه چیزی نباید ساده و سرراست باشه تا ما دوست داشته باشیم. اکثر موقع ها ما چیزهای پیچیده و حتی بی نتیجه رو دوست داریم که یه لذت همراه با درد بهمون میده و ما بهش معتادیم.


*(تا فیلم رو نبینین نمی فهمین این دوتا جمله یعنی چی!)    

مادر مقدس دیگه چه چیزایی می گه؟*

دیروز یکی از بدترین سوتی هامو دادم از وقتی اومدم اینجا. سوتی دادن در بلاد فرنگ کلا خاطره می شه و خنده داره و مفرح ذات! اما سوتی دیروز من باعث شد خیلی خجالت زده بشم. (هرچند باز هم برای دوستان مفرح ذاته احتمالا!)


دیروز با یکی از همکلاسی های اتریشی ام داشتیم راجع به زندگی مستقل حرف می زدیم و اینکه مشکلات شریکی زندگی کردن چیه و اون گفت که تک فرزنده و همیشه هرکاری خواسته کرده و همیشه تنها و مستقل بوده و الان هم یه خونه یه اتاقه گرفته تو لندن. البته خب وقتی پول باشه منم بلدم خونه مستقل بگیرم. (ولی زندگی با اندل هم خودش تجربه ایه ها، حیفه!)


آهان سوتی ام چی بود حالا؟ پرسیدم از کدوم شهر اتریشی و اونم با افتخار جواب داد شهر زیبای سالزبورگ. بعدش من، مثل همیشه، یه ریکشن خیلی رومانتیک نشون دادم به این اسم و یهو باهم گفتیم: سالزبورگ، شهر... آوای موسیقی/موتزارت!!!

بله... بنده گفتم آوای موسیقی یا همون اشک ها و لبخندهای خودمون و ایشون گفتن موتزارت. حالا فکر کن من چقدر ضایع شدم. آخه روانی (به خودمم)، موتزارت مهم تره یا خواهر ماریا؟ (خودم جواب این سوال رو نمی دم چون معلومه نظر من چیه!) دو نقطه دی


* قسمتی از دیالوگ خواهر ماریا و کاپیتان فونتراپ وقتی توی باغ در آغوش همدیگن:

- مادر مقدس همیشه می گه وقتی خدا دری رو ببنده، حتما در دیگه ای رو باز می کنه.

- مادر مقدس دیگه چه چیزایی می گه؟

(مسلما از دوبله ی فارسی فیلم)


شخصیت شناسی- اِستِر

اِستِر از آن دخترهایی است که اگر پسر بودم حتما همان روز اول سر صحبت را با او باز می کردم. یا به قولی سر شاخ را بند می کردم! اِستر موهای فر قرمز رنگ دارد که همیشه چند طره از آن روی پیشانی اش افتاده. پوستی بسیار سفید و کک و مک های خیلی ریز روی گونه و بینی. طرز لباس پوشیدن اش نسبت به بقیه همسن و سال هایش خیلی متفاوت است. ظریف و کشیده است و خیلی باوقار لباس می پوشد. همیشه یک پایش را روی پای دیگر می اندازد و انگلیسی را با سلیس ترین لهجه ای که من از انگلیسی می شناسم صحبت می کند. یک بار که داشت میان دو کلاس با مادرش تلفنی حرف می زد، حرف هایشان را ناخواسته گوش دادم. یعنی در اصل من سروپا گوش شده بودم ببینم چطوری حرف می زند اما خب نزدیک من نشسته بود و برای همین نمی توانم بگویم استراق سمع کرده ام. آهان، داشتم می گفتم که با مادرش حرف می زد و در نهایت گرمی و صمیمیت، یک ادب و احترام خاصی در طرز صحبت کردنش بود که من لذت بردم. اِستر فقط یک اشکال بزرگ دارد و به خاطر همین یک ایراد هم اگر پسر بودم محل سگ هم به من نمی گذاشت. اِستر خارجی ها را دوست ندارد. روزهای اول که سر کلاس به بچه ها سلام می کردم رسما رویش را بر می گرداند. یک بار هم پشت چراغ قرمز این اتفاق افتاد. منتظر بودیم چراغ سبز شود که دیدم جلوی من ایستاده. برگشت توی چشم من نگاه کرد، من سلام کردم و او هم با اکراه نگاهش را برگرداند! البته این ترم سر کلاس مختصر نویسی (شورت هند) بی هوا شروع کرد با من حرف زدن. آن هم به خاطر اینکه دو جلسه غایب بود و می دید من تند تند دارم تمرین ها را می نویسم و او از چیزی سر در نمی آورد. خوشم می آید که زرنگ هم هست. کلا خوشم می آید از این دختره ی نژادپرست موقرمز.

ویکتور فرانسوی است. همین کلمه ی «فرانسوی» برای این انگلیسی ها کافی است که ویکتور را توصیف کنند. توی تمام کلاس ها بیش از اندازه مشارکت می کند. همیشه سر تمام موضوعات بحث می کند، به سوال ها جواب می دهد، آخر هر بحث سوال های خودش را می پرسد اما آخر ترم، سر کارهای گروهی جیم می شود و تکالیف اش را نصف و نیمه انجام می دهد. روزهایی که همه تا خرخره خودمان را با پالتو و شال گردن و کلاه پوشانده ایم، ویکتور با یک شلوارک و تی شرت که تنها رویش یک ژاکت سبک پوشیده، وارد کلاس می شود. خیلی وقت ها از خانه تا دانشگاه را می دود که به گمانم یک ساعتی طول می کشد. وقتی می رسد از عرق خیس است. ژاکتش را در می آورد و به بغل دستی اش می گوید: «اگر بوی گند آمد، منم!» بچه های کلاس وقتی ویکتور با چنین قیافه ای وارد کلاس می شود با شماتت سر تکان می دهند و می گویند: «فرانسوی آمد!»

سونیا و جِید تقریبا هر ده دقیقه یکبار یک عکس دونفره از خودشان در فیس بوک آپلود می کنند! اگر دوست پسرهایشان را ندیده بودم مطئمن بودم که پارتنر هم اند. البته الان هم گزینه ی بایوسکچوال بودنشان هنوز روی میز است. این دوتا دختر سوئدی از آن مدل دانشجوهای سرخوش و خوشحال و بی استرسی هستند که تقریبا هفتاد درصد زمانشان به تفریح و مست کردن و عکس گرفتن از خودشان می گذرد. خیلی مهربان و معاشرتی اند. کلا من هرچه سوئدی دیدم در دانشگاه خیلی آدم های مهربان و صمیمی ای بودند. تصور من از سوئدی ها این نبود. در عوض ایتالیایی هایی که باید خیلی گرم باشند و شبیه ایرانی ها باشند و اینها، به جز هموطنان خودشان با دیگران گرم نمی گیرند.

مادر ریچارد پرستار است. این را چندین بار به بهانه های مختلف سر کلاس گفته است. یک جوری انگار به مادرش افتخار می کند. کلا به خودش هم خیلی افتخار می کند. کلاهش را تا نوک دماغش می کشد پایین و آل استارهای خاکستری بی بندش تقریبا به تار و پود رسیده اند از کهنگی. یک بار که کلاهش را برداشته بود نشناختمش! یک حس خودشیفتگی و با تجربگی دارد نسبت به بقیه همکلاسی هایش. همیشه و در هر مورد صاحب نظر است. شغل رویایی اش: کار در فایننشیال تایمز.

مَدی گِرد است. دقیقاً گرد. صورت گرد و اندام گرد. اما اعتماد به نفس بالای هزار او باعث شده تا همیشه دامن های یک وجبی بپوشد. مَدی یک بلک بری دارد با قاب پلاستیکی صورتی که همیشه ی خدا سرش توی آن است. یعنی بدون وقفه اس ام اس می خواند و جواب می دهد یا توی فیس بوک پلاس است. یک آدم همیشه آنلاین است که از برق کشیده نمی شود. به همه چیز به جز گوشی موبایلش بی اعتناست. حتی تذکرهای استاد برای خاموش کردن گوشی لعنتی.

من؟ من هنوز یک خارجی خاورمیانه ای هستم که نمی توانم خیلی روان انگلیسی حرف بزنم. هنوز دوستی در دانشگاه ندارم و خیلی هم به خودم افتخار نمی کنم. با زندگی جدیدم دست و پنجه نرم می کنم و هر روز برایم تجربه ای است. دامن های بلندتر از یک وجب می پوشم و گوشی موبایلم هنوز به اینترنت مجهز نیست. هیچوقت در عمرم به اندازه ی چهار ماه گذشته درس نخوانده بودم. از اینکه کار با ایندیزاین را بالاخره یاد گرفته ام خوشحالم و فکر می کنم که اگر هنوز ایران مانده بودم هیچوقت نمی توانستم اینهمه چیز جدید یاد بگیرم. زندگی کردن به تنهایی در یک اتاق را یاد گرفته ام و شریک شدن یک خانه را با غریبه ها. خودم را جمع و جور می کنم. نمی توانم هنوز بگویم که به همه چیز مسلط شده ام اما وضعم از اول خیلی بهتر است. گاهی فکر می کنم برای خیلی چیزها پیر شده ام اما هنوز به بعضی چیزها امیدوارم. ولع دارم برای رشد کردن اما آنچه می خواهم همیشه بزرگ تر از حدی است که در دستانم جا بشود. حس می کنم دیگر وقتی برای آرزوهای بزرگ نیست. یا باید حالا و در همین لحظه آرزوهایم را وارد زندگی ام کنم یا برای همیشه عقب بنشینم و ساکت شوم.

 

هارمونی

یک

دیشب یکی از خوشتیپ ترین مردهای انگلیسی رو دیدم توی مترو،

درست وقتی دوست دخترش رو محکم بغل کرده بود.

دو

این اسم به نظرتون خیلی زیبا، اصیل و خوش آهنگ نیست؟

ادوارد نایت

سه

من دیشب موقع اجرای دریاچه ی قو گریه کردم و موقع اجرای بولِرو  موهای تنم سیخ شد!

چهار

میرزاقاسمی با گوجه های ترش چیز خوبی نمیشه.

پنج

دیروز سخت بود.

شش

فارسی نوشتن یکی از راه های جذب مخاطبه در این دیار.

مصائب داشتن یک قلب رقیق یا چطور در کتابخانه ساکت باشیم!

مصاحبه ی سوسن تسلیمی با بی بی سی را دیدم و گریه کردم. یاد فیلم باشو افتادم و گریه کردم. عکس های مردم قاهره را دیدم و گریه کردم. تکه هایی از پروژه ی «زندگی در یک روز» رایدلی اسکات را دیدم، همراه با مصاحبه های شرکت کنندگانش و گریه کردم. پارازیت دیدم و گریه کردم. با پدرم چند کلمه ای تلفنی حرف زدم و بعد از قطع کردن گوشی...

دماغم را هی بالا کشیدم و چشمهایم را با دست پاک کردم. بعد فکر کردم احتمالا یک جای دیگر دارد می لنگد. یک چیز اصلی هست که دارد مرا فشار می دهد. من هی دارم نمی روم سراغش و او هم برای همین است که راهش را در همه ی این چیزهایی که گفتم پیدا می کند و گلوله های اشکی می سازد.

پسری که روبه رویم نشسته بود، عصبانی از سرجایش بلند می شود که احتمالا بگوید «خفه شو، آمده ام خیر سرم کتابخانه درس بخوانم» که چشم های قرمز مرا می بیند و خط چشم سبزی که دورشان پخش شده. یکهو مهربان می شود. لبخندی می زند و می نشیند.

من؟

گریه ام می گیرد!

ماه با من است یار

سال 2004 هنوز از این برنامه ها نبود که هر هتلی بروی بتوانی توی اتاقت اینترنت وایرلس داشته باشی. آن موقع ها هر هتلی یک بیزنس سنتر داشت که اکثرا یک اتاق معمولی بود با یکی دوتا کامپیوتر، یک پرینتر و احتمالا اسکنر (درست یادم نیست اسکنر دیده باشم البته). این ها را هم که می گویم از هتل های دوبی و هند به یاد دارم و نمی توانم بسطش بدهم به هتل های امریکا و اروپا.

اینترنت هم که به صورت ذغالی و دایال آپ بود. سرعت پایین و قیمت بالا برای هر ساعت استفاده. ماه های اول 2004 من توی هتل الماس دوبی زندگی می کردم که یکی از درب و داغان ترین هتل آپارتمان های سه ستاره ی محله ی بَردوبی بود. روزها توی شرکت دسترسی به یاهو و هات میل بسته بود. جی میل هم احتمالا هنوز به دنیا نیامده بود و شاید هم به دنیای ما نیامده بود که بسته بودنش به حال ما فرقی بکند!

درست یادم نیست ساعتی چند دِرهم می دادم اما ارزان نبود. می شد از کافی نت های بیرون استفاده کرد اما من حدودا هشت شب می رسیدم هتل و سختم بود با آنهمه خستگی دوباره برای چک کردن ایمیل و چت کردن با خانواده و دوستان بروم بیرون. بیزنس سنتر هتل الماس یک اتاقک کوچک با درب شیشه ای بود، روبه روی پذیرش هتل. در این حد کوچک بود که وقتی می خواستی وارد شوی در که به داخل باز می شد می خورد به صندلی پشت میز کامپیوتر و کامل باز نمی شد، بعد باید خودت را به زور جا می کردی توی اتاقک و می نشستی تا بتوانی در را دوباره ببندی.

آن روزها سخت کار می کردی و در عین حال سرت به آن دختر گیس بریده هم گرم بود. هیچکدام دل خوشی از او نداریم پس داستان هم او را درز می گیرد تا بیشتر روی خودمان تمرکز کنیم؛ روی من و تو. خلوت ما روی نت و ایمیل های هر روزت. ایمیل های طولانی هر روزت.

یادم نمی رود شبی را که از توی اتاقک پریدم بیرون، پول یک ساعت را کوبیدم روی میز پذیرش و خودم را انداختم توی آسانسوری که باید می رفت طبقه ی سوم. درب آسانسور که بسته شد من همینطور که لباس هایم را چنگ می زدم مثل ابر بهاری به هق هق افتادم و نشستم کف آسانسور. آن شب وقتی ساغر رسید، هنوز روی تخت افتاده بودم و گریه می کردم. آنقدر گریه کرده بودم که بدنم درد می کرد، چشم هایم باز نمی شد. پوست صورتم تکه تکه قرمز شده بود و از فشار زیادی که به خودم آورده بودم، سردرد گرفته بودم.

همه ی این خل بازی ها فقط به خاطر جمله ی آخرت بود: «کاش حداقل روز آخر بغل ات کرده بودم!»

برای ما که همیشه دوستی مان بین مرزهای جنون آور تعریف شده بود – واقعا دوستی ما تعریفی هم دارد؟- این جمله ی آخر تو زیادی سنگین بود. من آن روزها خیلی احساس خوبی داشتم. در مجموع احساس می کردم بهترین روزهای زندگی ام را می گذرانم و خوش خوشانم بود. فکر می کردم برای اولین بار در زندگی، دارم می فهمم زندگی کردن یعنی چه! انگار مثل جوجه ای از تخم درآمده بودم و داشتم دنیای خارج از پوسته را تجربه می کردم که تو گفتی کاش روز آخر بغلم می کردی! و من همه چیزم را در دم از دست دادم. تمام آن اعتماد به نفس و آرامشی که در من موج می زد به یک آن از بین رفت.

آنقدر عمیق مطمئن شده بودم که تو هیچگاه برایم دلتنگ نمی شوی که باورش برایم سخت بود داری دلتنگی می کنی. آنقدر حرف های رومانتیک از تو نشنیده بودم – و حتی انتظارش را هم نداشتم- که تا ته دلم یک حفره باز شد. شاید برای همه این ها و تجربه ی سخت آنشب بود که وقتی برگشتم، اولین روزی که آمدی دنبالم برای اولین بار بغلت کردم. اما راستش آنطور که باید نبود. انگار بعد از این چندماه تو دوباره برگشته بودی به حالت خودکنترلی حرص درآرت. انگار دوباره همه چیز از سر گرفته شده بود و دوستیِ بدون تعریف ما عاری از بروز هرگونه احساس قرار بود به روال همیشه بگذرد و بگذرد و... بگذرد.

ما از هم که دور می شویم همدیگر را بیشتر دوست داریم. نه، اصلاح می کنم، تو وقتی از هم دور می شویم مرا بیشتر دوست داری! حالا بعد از ده سال رابطه مان را بهتر می بینم. نه، دروغ می گویم. من فقط فکر می کنم که حالا بعد از ده سال عاقل ترم، فقط تصور می کنم که بعد این همه سال همه چیز حل شده است و تو از دوستان خوب و همیشگی منی. اما این حقیقت ندارد. من گاهی واقعا دلم می رود برای چند دقیقه حرف زدن با تو. آخرین بار دقیقا سال پیش بود که همدیگر را دیدیم. میان حرف هایت می خواستی دوستی مان را مثال بزنی، با کمی تامل گفتی: «آخر من رابطه ی خودم و تو را چطور برای دوست دخترم تعریف کنم؟» من یک لحظه مردد ماندم بگویم رابطه ای که در آن چهارسال است همدیگر را ندیده ایم اصلا چه نیاز به مطرح کردن دارد اما دهانم را بستم و خواستم کمی از معنایی که پشت آن حس کرده بودم لذت ببرم. از اینکه من یک جای ثابت دارم که باید برای آدم جدید تعریف کرد و جا انداخت.  هنوز گاهی خوابت را می بینم و تمام روز را متاثر از خواب روی ابرها راه می روم. هنوز بدر کامل که می شود می ایستم در خیابان و با خودم حرف می زنم. با ماه حرف می زنم. به یاد کسی که این شب ها را دوست داشت، به یاد کسی که ماه کامل برایش مفهوم خاصی داشت. امشب را می گذرانم، با میل به کسی که یک بار در بدر کامل می خواست مرا خالصانه در آغوش بگیرد!

 

 

 

 

کف مطالبات

از خدا سی و دو سال عمر گرفتم که- نه، هنوز سی و دو روز مانده که همه ی سی و دوسال عمر را کامل از خدا گرفته باشم. حالا سی و یک و خورده ای حساب کنید- داشتم می گفتم که اینهمه سال بالاخره زندگی کردم و حالا باید بدانم که آخرسر، کف مطالباتم در زندگی چیست. این کف و سقف را یک سال و اندی است یاد گرفته ام و بار اولم است دارم از آن در وبلاگ استفاده می کنم. یک جور غریبی است هنوز.

چقدر من پرت می شوم از موضوع! داشتم می گفتم... محدودیت هایی که این چند وقته در بلاد فرنگ مجبور شدم باهاشان کنار بیایم- و حتی بهشان عادت کنم به طوری که اصلا یادم برود اینها محدودیت بوده اند- مرا وادار کرد به فکر کردن راجع به این حداقل ها که باید داشته باشم. که البته اگر نداشته باشم مسلما نمی میرم اما اگر داشته باشم راضی ام و آرام و سر به زیر می نشینم زندگی ام را می کنم. دقت داشته باشید که کلا آدمی خیلی چیزها می خواهد تا به زندگی ایده آلش برسد و این چند گزینه تنها کف ماجراست!

یک- اینترنت پرسرعت نامحدود؛ در زندگی قبلی (منظور چهارماه پیش به قبل است) من روزم را با روشن کردن مودم ای دی اس ال شروع می کردم و سر راه دستشویی کلید پاور لپ تاپ را هم می زدم و با وجود تمام محرومیت های فیل.تری روزی 15-16 ساعت کسی نمی توانست مرا از اینترنت جدا کند. حالا اینجا بالاجبار اینترنت محدود دارم در خانه که فقط می شود چند ایمیل زد و کمی چت کرد. برای تمام جینگولک بازی های دیگر و کمترین حد دانلود- یعنی دوتا عکس خشک و خالی بالای یک مگابیت- باید بقچه بندیل ببندم، بروم دو زون (منطقه) آنطرف تر، توی کتابخانه ی دانشگاه.

دو- حمام و دستشویی شخصی (با آب گرم)؛ به هرحال چه سوسول بازی باشد چه نباشد حمام و دستشویی مشارکتی روی اعصاب است. حتی اگر همخانه ی شما خیلی هم آدم شلخته ای نباشد. حتی اگر همینطور موهایش را که شانه می کند نریزد روی زمین و برود. حتی اگر با کفش بیرون نرود توی دستشویی حتی اگر کاغذ توالت را روزانه تمام نکند حتی اگر مجبور نباشی هربار برای حمام کردن باهاش هماهنگ کنی و هزاران حتای دیگر.

سه- آشپزخانه ی دلباز؛ من حتما باید آشپزی کنم و این فقط به رفع نیازهای حیاتی بدن مربوط نمی شود. من یک وقت هایی تنها برای تمدد اعصاب باید بروم سراغ آشپزی حتی اگر غذا را بعد از پختن درسته بگذارم توی یخچال برای بعد. آشپزخانه باید هواکش درست حسابی داشته باشد و نور کافی. تا راحت بتوان پیاز و سیر سرخ کرد و هنگام شستن ظرف ها از پنجره بیرون را دید زد و زیر لب آواز خواند.

چهار- سینما؛ از تفریح گذشته، من به فیلم دیدن معتادم. من به سینما عاشقم. می خواهم اولین روزی که فیلم دلخواهم می آید توی سینماها بتوانم بلیت بخرم و بنشینم به حظ کردن. می خواهم هر روز هفته که اراده کردم بتوانم بروم یک فیلم ببینم. البته مسلما نیاز دارم خارج از سرزمین مادری باشم چون فعلا همان دوتا فیلم ساز وطنی که واقعا فیلم ساز بودند هم دست و بالشان بسته است چه رسد به سینمای هالیوود و اروپا و... غیره (غیره لابد بالیوود!).

پنج- منبع تمام نشدنی کتاب؛ یعنی این کتابخانه ی دانشگاه مرا دیوانه می کند آخر. اینهمه کتاب را یکجا می بینم دلشوره می گیرم. قلبم تاپ تاپ از توی سینه ام می خواهد بزند بیرون. هول می شوم که باید همه ی کتاب های دنیا را بخوانم. دپرس می شوم که چقدر بی سوادم و چقدر از همه چیز عقبم و چقدر یادگرفتن لذت بخش است. البته خرید کتاب از آمازون هم لذتی است وصف ناشدنی که اینجا کشف اش کرده ام و دلم نمی خواهد به هیچ عنوان از دستش بدهم.

شش- فضای مناسب پیاده روی؛ بدون نیاز به پسوند و پیشوند اضافه (نشانه های عفاف و متانت و نجابت) بتوانم بروم برای خودم همینطور توی خیابان راه بروم و مردم را نگاه کنم. بروم توی پارک ها و عکاسی کنم. بروم از روی نقشه، خیابان ها و ساختمان ها را با پای پیاده توی شهر پیدا کنم. بروم کافه کشف کنم. بروم مغازه های شیک دید بزنم. بتوانم دوتا نفس عمیق بکشم به شرطی که خفه نشوم.

هفت- یک عدد مارک دارسی*؛ نه به جان شما از دارسی نمی توانم پایین تر بیایم. یعنی در این یک زمینه کف و سقف ام یکی است. رسما از هرچه نخاله و مخ خلاص و روان پریش است، خسته شده ام و نیاز به یک مارک دارسی تمام وقت دارم که قبول مسئولیت کند و عاشقم بشود.

خلاصه این بود فهرست مطالبات ما (من). چون نزدیک تولدم هم هست گفتم شاید آن بالاها کسی اهل مذاکره باشد و به کف مطالبات ما اهمیت بدهد. البته اگر اهمیت هم ندهد ما همین طوری مثل بز نمی نشینیم اینجا هی کف بازی کنیم و اینطوری ها هم نیست که در همیشه روی یک پاشنه بچرخد! (استفاده از این اصطلاح به جا بود اصلا؟)

فقط این ها را ثبت کردیم که بعدا جای گله گذاری نباشد.

والسلام

 

*مراجعه شود به فیلم/سریال غرور و تعصب یا حتی سری فیلم های بریجیت جونز دایری. یا فقط گوگل کنید کالین فرت تا بفهمید از دارسی که حرف می زنم از چه حرف می زنم!

از سریِ هرجا بروی آسمان همین رنگ است

امروز صبح این کشف بزرگ را کردم، یا بهتر بگویم، این کشف بزرگ را که احتمالا قبل از من به ثبت رسیده با جان و دل تایید کردم. اینکه نان و پنیر و گوجه، همه جای دنیا و به هر شکلی می چسبد و پرطرفدار است. بربری و پنیر لیقوان و گوجه تازه، پیتزا مارگریتا، نان تست و پنیر چدار و گوجه فرنگی آفتاب خورده*، ببینید چقدر شباهت های فرهنگی داریم با هم! حالا باز هی بزنید توی سروکله ی هم!


* ترجمه ی آزاد عبارت Sun dried tomato