قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

نتیجه در وقت اضافه

امروز میشه نشست و استراحت کرد. امروز نباید زیاد شلوغ کرد و همه چیو جدی گرفت چون امروز نه پارساله و نه امسال! من از این خلاء این وسط همیشه خوشم میومده. عین «موچ» وسط بازی می مونه. راحت یه گوشه می شینی و لم می دی و با خودت حال می کنی چون یه سال کهنه تموم شده و سال جدیده که باید توش دوباره یه عالمه داستان جدید بسازی و ببینی و تعریف کنی، نیومده.  

حالا من توی این استراحت بین ۸۷ و ۸۸ دارم فکر می کنم. پارسال توی همین عید اتفاقات جدیدی برای من افتاد و همه چی شروع کرد به نتیجه دادن. مدت طولانی بود که من فکر می کردم دارم خیلی تلاش می کنم و نتیجه ای نمی گیرم. اما پارسال بالاخره دهن منو بست! از اینکه توی سی سالگی ام بالاخره حس کردم دارم یه آدم به دردبخور میشم، خیلی احساس خوشایندی داشتم. 

یه سفر رفتم و به واسطه اون با حدود ۳۰ تا آدم جدید آشنا شدم که این آشنایی یه نقطه عطف توی زندگیم محسوب میشه و برام خیلی عالی بود. کتاب هایی که مدت طولانی روشون کار کرده بودیم و برام خیلی حیاتی بودن چاپ شدن. برای اولین بار توی زندگیم یه قرارداد کار بستم برای کاری که مال خود خودم بود. کاری که خودم انتخابش کرده بودم. وعده های زیادی بهم داده شد که خب نتیجه ای نداشت. دوتا از دوستای صمیمی ام ازدواج کردن. خواهرم فارغ التحصیل شد. 

البته در کنارش اتفاقای بد هم افتاد و من از ناراحتی اونایی که دوستشون دارم خیلی زیاد، کلی غصه خوردم. اما در کل سال پرماجرایی بود. حالا که فکر می کنم می بینم سال پر باری بود و خیلی چیز بهم داد اما در عین حال خوشحالم که تموم شد. یعنی دیگه وقتش بود تموم شه! حالا من خسته ام اما این خستگی از فعالیت زیاده نه از سر دلسردی و بی حوصلگی و بیهودگی.  

آره، حالا یه راند دیگه شروع میشه. از همین فردا. و با اینکه می تونیم بگیم برو بابا روزا چه فرقی باهم دارن؟ امروز هم مثل فردا!... اما من می خوام  فرق کنن. می خوام یه خط فرضی بکشم این وسط و فردا رو از سال قبل کاملا جدا کنم تا دوباره یه سری اتفاقای جدید بیفته. می خوام کنده بشم و توی هیچکدوم از سالهای گذشته رسوب نکنم و ته نشین نشم. می خوام سرم رو بالا بگیرم و از روزای خوبش استقبال کنم و توی روزهای بدش هم برم گوشه تختم و گریه کنم. می خوام یکسال دیگه زندگی کنم. امسال می خوام زندگی کنم. همین!

نظرات 7 + ارسال نظر
دنیای متفاوت یکشنبه 2 فروردین 1388 ساعت 10:58 ب.ظ http://www.elhamkh2001.persianblog.ir

سال نوت مبارک. ایشالله امسال هم برات بهتر از پارسال باشه. بوسسسسسس

nightlight سه‌شنبه 4 فروردین 1388 ساعت 01:57 ب.ظ

خسته ام،لمیده روی تختی که تازگی ، درست بعد از خونه تکونی عید، زیر تنها پنجره تمام قد اتاق ،جا خوش کرده ... این وقت روز که خورشید تا نیمه آسمون رو بالا میاد و درشت ترین گل قالی میشه میزبان رقص نوار های آفتاب،گنجشککی نیست که روی تک درخت خرمالوی حیاط بشینه و جیک جیکی راه بندازه که آهای تنها نیستی، هنوز اینجام ...
تنها هم اتاقی ام هم عید را راهی دهاتشان شده و کسی نیست که بگویم، که بخندد ... انگار تمام سهمم ازین وقت اضافه، فکر کردن به سالی ست که گذشت و ضرب گرفتن با ناخن هایی که همین دیشب از سرِ بی حوصلگی سوهانشان کشیده ام ...
می دانی،هوس عمو فیروز کرده ام؛ که از دودکش نداشته اتاق بیاید و بشنوم که ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمی خندی ... و من همینطور که دراز به دراز روی تخت افتاده ام بگم فیروز ، آهای فیروز ... و فیروز قصه ما که حالا سخت مشغول رقصیدن و تکون دادن دایره زنگیشه چپ چپک نگاهی بکنه که یعنی خفه، دارم آواز می خونم ... می دانی ، این دور و بر، حتی یک عمو فیروز درست حسابی هم پیدا نمیشه ...
آه، طفره می روم، دیروز را فراموش کن، فردا را بیخیال، این رسمی ست که فیروز، همین امروز یادم داد ...

nightlight سه‌شنبه 4 فروردین 1388 ساعت 01:57 ب.ظ

زامیاد... ایمیل رو که گذاشتم چیزی رو فراموش کردم ...
با آی دی های ناشناس میونه یی ندارم چون روم نمیرم،اون آی دی های ناشناسی هم که پی ام میدن اغلب کسایی هستن که آی دی های دیگشونو ایگنور کردم و...
اگه پی ام دادی یا تصمیم گرفتی بدی و من کمی بداخلاقی کردم،ببخش ... :)

nightlight سه‌شنبه 11 فروردین 1388 ساعت 02:18 ق.ظ

مسافرت، مسافرت، مسافرت!؟

زامیاد سه‌شنبه 11 فروردین 1388 ساعت 07:12 ب.ظ

نه. همین جا.

nightlight جمعه 14 فروردین 1388 ساعت 05:19 ق.ظ

گرفته یی ؟

nightlight سه‌شنبه 18 فروردین 1388 ساعت 12:50 ب.ظ



اینجایم، شهر نارنج های از کمر قطع شده ...

چای بهار نارنجم را آرام آرام هورت می کشم و به جای خالی درخت های باغچه مان فکر می کنم که حالا نیستند ...
که بریدیمشان ... همه را ... از دم ...
قصاوت قلب زیادی لازم نیست وقتی مجبور به انتخاب باشی ... که یا من می بُرمت یا آن لُدر خسته و کوفته یی که آن گوشه زمین آرام خوابیده ...

اره هایت را نگاه می کنی ، بویشان می کشی و با نوک انگشت آنقدر دندانه ها را می مالی که مطمئن شوی کُندترینشان کدام است ...

انتخاب اما با توست که کدام اول و کدام آخر ...

که من از انار شروع کردم که نحیف بود و استخوانی ...
و آرام آرام ...
آن قدر که صدای بریدنش خاطر هیچ درخت دیگری را میازارد ؛ بریدمش ... و بعد ...، نارنگی و پرتقال و نارنج هایمان ...
مانده بود همان تک درخت خرمالو ...
که خمیده بود و خاموش و شاخه های ستبر و تکیده اش درست تا بالای حوض میان حیاط می رسید ... و من ، آن روزها که درهای خانه مان همیشه قفل بود ... روی همان شاخه می نشستم و تاب می خوردم و ابرها را می شمردم ... آن قدر که فراموشم شود زخم های هم آساییمان ...

و حالا من مانده بودم و چند کنده ی میان باغچه و آن چند پیت اسیدی که عمو آورده بود ...

نه زیاد نه کم ... همینقدر که رنگ روی درخت کبود شود و مطمئن شوی این سرهای تراشیده شکوفه ای نمی دهند کافیست ...
تمام شد ... میهمانی هر روزه گنجشک ها ...


زامیاد ...
فراموشی شربت تلخ و داروی خوبی ست ...
حالا با یه استکان چای مانده بهار نارنج چطوری؟



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد