قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

ملوسی

دیشب یه مراسم عروسی دعوت داشتیم. از اون مجالسی که فقط به درد این می خوره بشینی و مردم رو دید بزنی و پشت سرشون چرت و پرت بگی!!! مثلاْ اینکه «عجب دماغی عمل کرده این عروسه» یا مثلاْ «این جیگر٬ لباس پوشیده یا مایو؟» یا اینکه «اینهمه خرج کردن اما توی بیابون گرفتن عروسی رو؟ داریم یخ می‌زنیم!» 

 

نمی دونم اما به نظرم همش خیلی بی معنی اومد. انگار هر چی تجمل یه همچین مراسمی بیشتر می شه٬ سردتر و دوست نداشتنی تر می شه. نمی دونم واقعاْ چرا من٬ هم از این مراسم وحشت دارم هم بدم میاد! (از خود نفس عمل عروسی نه اینقدر!!!) 

 

از یه طرف فکر می کنی برای اینکه دوتا خانواده به صورت مختلط دور هم جمع بشن و بزنن برقصن و شاد باشن باید کلی خرج کنن و توی بیابون (بخوانید باغ!) عروسی بگیرن. از طرف دیگه می بینی آیا واقعاْ یه سری کارا لازمه؟ مثلاْ اینکه یه پرادو کرایه کنی و خداد تومن پول گل زدنش رو بدی٬ اینکه آرایش فلان جا بری که گریمت کنن و از زور خوشگلی(؟) دیگه شبیه خودت نباشی! فیلمبرداری و عکاسی ۲-۳ میلیون تومن؟؟؟ مگه فیلم می خوایم بازی کنیم؟ شاید واقعا باید فیلم بازی کرد! من اگه یکی یه همچین شبی هی بخواد بهم بگه بیا این ور حالا برو اون ور٬ حالا دستت رو بذار فلان جای دوماد٬ حالا بذار بهمان جای خودت٬ حالا چپ حالا راست... جفت پا می رم تو دهن یارو‌:)))  

 

واقعاْ شام باید اینقدر حیف و میل بشه؟ یادمه وقتی ۱۲ سالم بود یه عروسی توی شمال رفتیم. شام عروسی رو که سه نوع پلو خورش بود٬ ظرف ظرف می کشیدن و می ذاشتن روی میز ٬هر کی هر کدوم رو دوست داشت ور می داشت می خورد. خیلی هم به من خوش گذشت! 

حالا نمی گم این ایده آله همه برین مثلاْ کوفته بدین (دری وری میگما نه؟) دارم مقایسه می کنم. انقدر گوشت و کباب و مرغ و برنج حیف و میل شد و زیاد اومد که دلم گرفت. غذاش هم عالی بود به تمام معنا اما با اینکه لذت بردم یه جوری هم فکر کردم میشه ساده تر باشه. نمیشه نه؟ 

 

حرف مردم رو چکار کنیم پس؟ به قول این دختره٬ شب عروسی مال عروسه٬ باید کامل باشه٬ بی نظیر باشه٬ باید سنگ تموم گذاشت! به خدا نمی دونم. فقط می دونم که من دیوونه و فراری ام. دلم می خواد یه جوری و یه جایی ازدواج کنم که مجبور نباشم یه سری کارها رو بکنم. منم دلم می خواد دوستام و آشناهام دورم باشن و شاد باشن. بهشون خوش بگذره و غذای خوب بخورن. اما جوری که افراط و تفریط و مخصوصاْ تقلید نباشه! (به خودم: عزیزم شما هر وقت یکی اومد بگیرتت این سخنرانی رو براش ایمیل کن!)  

 

عروسی یکی از بهترین دوستام تقریباْ همینطوری بود. همه چی ساده. بدون ارکستر بند تنبانی! با چندتا سی دی. با فیلمبرداری و عکس برداری دوستان و اقوام. با ۲-۳ نوع غذای خوب. با آرایشی که خود عروس با کمک دوستش کرده بود. با سفره ای که مامانش طراحی کرده بود. ماشینی که خود داماد و برادرش تور زده بودن! خوش گذشت٬ می فهمی؟ 

 

هوم... امیدوارم یه دیوونه پیدا کنم که بشه باهاش یه مراسم گرفت که شبیه هیچ مراسم دیگه ای نباشه. نمی دونم شایدم بهتره مراسمی در کار نباشه. بزنیم بعد عقد باهم فرار کنیم یه جایی و دوتایی جشن بگیریم و شیرجه بریم توی یه کیک شکلاتی بزرگ! 

 

زندگی خسته کننده می شود گاهی٬ هیجان لازم! 

 

یک عالمه کار عقب مانده و من در وبلاگم چرند می نگارم. ایول!

 

نظرات 4 + ارسال نظر
الهام سه‌شنبه 28 آبان 1387 ساعت 12:11 ق.ظ http://shamevojood.blogsky.com

سلام .............. ساده و روان ولی پرمعنا می نویسی ..

الهی به آرزوهات برسی .............. بای

نازی چهارشنبه 29 آبان 1387 ساعت 09:38 ق.ظ

فکر کن حالا همه اینها رو در یک نامزدی ببینی!!!!! حالم بد شد وقتی دوباره یادش افتادم....

دنیای متفاوت چهارشنبه 29 آبان 1387 ساعت 12:16 ب.ظ http://www.elhamkh2001.persianblog.ir

منو یاد اون عروسی ای انداخت که دو سال پیش رفته بودم و تو وبلاگم راجع بهش نوشته بودم. اونم خیلی تجملات داشت ولی اصلا گرما و صمیمیت نداشت.

نغمه چهارشنبه 29 آبان 1387 ساعت 10:31 ب.ظ

امیدوارم عمر این عروسی ها طولانی باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد