قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

دمت گرم

در یک روز آفتابی پاییزی اتفاق افتاد: 

 

خیابان را به سمت شمال می‌آمدم سرخوش و شیرین. موسیقی فیلم شبح اپرا را زمزمه می‌کردم. مغازه ها را دید می‌زدم. یک لحظه به فکرم رسید چه خوب است که سالمم و می‌توانم راه بروم. از کوچه‌ای می‌گذشتم که این فکر آمد سراغم. به چپ نگاه می‌کردم که ماشین نیاید. بعد که روبرویم را نگاه کردم دیدم شاگرد مغازه‌ای که داشت جعبه‌های ماکارونی را از وانت پیاده می‌کرد٬ در وانت از دستش در رفت و بعد از طی یک زاویه ۹۰ درجه (!) محکم خورد توی صورتم و من روی آسفالت‌های سرد خیابان پخش شدم!  

 

بعد از آن داشتم خواب می‌دیدم. وقتی بیهوش می‌شویم خواب می‌بینیم یا باید بگوییم هذیان می‌بینیم؟! به هرحال خواب دیدم که عروسی برادر افشین است (خواننده ترانه‌ی محبوب «یه ماچ دادی دمت گرم»‌) !!! 

توی عروسی یکی از مجری‌های خوش‌تیپ(!) وی.اُ.ای هم بود. عروسی وسط بیابان بود. همانجا که توی فیلم «بابل» زن پرستار٬ بچه‌ها را گم کرد. من هم مثل شبح اپرا همه‌جا بودم. با یک رز سیاه داشتم دنبال یک تیکه می‌گشتم که تور کنم. 

 

احساس می‌کردم دماغم درد می‌کند. هوس پاستای مرغ با سس قارچ کردم و رفتم توی بیابان و شروع کردم دویدن و یکی را صدا زدن اما مفهوم نبود چه کسی را صدا می‌زنم. انقدر داد زدم که تشنه‌ام شد. صدایم برای خودم مفهوم‌تر شد «آ....ب».  

چشم‌هایم باز شد و دیدم لیوان آب خالی٬ دست شاگرد مغازه است و قطرات آب از سروصورتم جاری است. 

 

چطور من به این سنگینی را تا مغازه آورده بودند؟ توی شیشه یخچال مغازه٬ دماغ عزیز بادکرده‌ام را دیدم و خون‌های خشک شده را پاک کردم. به سختی. هرچه اصرار کردند حاضر نشدم بریم درمانگاه. گفتم خوبم. و دوباره شروع کردم خیابان را به سمت شمال پیاده راه رفتن. 

 

شدید هوس پاستای مرغ با سس قارچ کرده بودم!

 

نظرات 9 + ارسال نظر
دمیان جمعه 10 آبان 1387 ساعت 07:50 ب.ظ http://www.rosshalde.persianblog.ir

ای وای خوردی زمین؟؟:(((

نغمه جمعه 10 آبان 1387 ساعت 09:08 ب.ظ

خدا را شکر به خیر گذشت

[ بدون نام ] شنبه 11 آبان 1387 ساعت 08:01 ق.ظ

واقعا!! خدا رو شکر

زامیاد شنبه 11 آبان 1387 ساعت 10:41 ق.ظ

آقا این داستان کوتاهه! زیرش که نوشتم :) چرا جدی گرفتین؟!

نسیمک شنبه 11 آبان 1387 ساعت 03:21 ب.ظ http://www.nasimak57.persianblog.ir

ای بابا تو هم با این داستانت. نصفه جونمون کردی که خوشگل خانوم.

[ بدون نام ] شنبه 11 آبان 1387 ساعت 04:14 ب.ظ

کجاش نوشتی؟؟ دیوانه ای ها!! نصف شبیُ اعصاب معصاب نزاشتی برامون!

ولی خوب شد- چون به خیر گذشت انی وی!

گیتی شنبه 11 آبان 1387 ساعت 07:47 ب.ظ http://gitan.blogspot.com

حالا بالاخره پاستای مرغ با سس قارچ چی شد؟؟؟!!!!
p:

دنیای متفاوت یکشنبه 12 آبان 1387 ساعت 03:25 ق.ظ http://www.elhamkh2001.persianblog.ir

ای ول منم نفهمیده بودم که داستان کوتاست.کلی با خودم حال کردم که این آدم چه اتفاق های جالبی براش میفته.:)) اما در هر حال داستان پردازیت عالی بود.

RahiL دوشنبه 13 آبان 1387 ساعت 05:18 ق.ظ http://azoonbala

:))) بابا داستان پرداز! منم داشتم جدی می گرفتماااا! تگ داستان کوتاهت رو باید قرمز کنی ملت زابراه نشن! :)) راستی افشین اینجا کنسرت داشت و منم در یک اقدام جواد منشانه رفتم و از اول تا آخرشم به خودم فحش دادم! طفلی اونی که زن اون داداشش بشه..٪¤٫!!)(~.. سانسور می گردد! حالا حضوری برات توضیح می دهم چه پدیده ای بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد